هرچی سعی میکنم خودم رو جوون نشون بدم و با جوونترها نشست و برخواست کنم ولی فایده یی نداره . احساس میکنم بدون عنوان کردن تاریخ تولد و بدون نشون دادن شناسنامه سن و سالم معلومه . احتمالا فکر و ذهنم بوی کهنگی میده . بوی ماندگی و تعفن . دیگه آینه ی من و امسال من زنگار گرفته و جوونهای دور و بر هیچ با اون چه که برای ما ارزش بوده تره هم خرد نمیکنند . خیلی زود دمده شدیم هم خودمون و هم طرز نگاهمون به زندگی و هم فلسفه ی حیاتمون .
خیلی زود پیر شدیم و ارزشهامون ضد ارزش شد و ...
یاد مارلون براندو توی فیلم زنده باد زاپاتا افتادم . جایی که به گردن اسبش میزنه و میگه پیر شدی پسر .
چند روزیه که امیر تتلو گوش میدم حرفاش جنس ذهن من و امسال منه .
وقتی بچه بودیم فکر میکردیم بابامون خیلی میفهمه ولی این روزها از نظر خیلی ها احمقهایی هستیم که هیچی نمیفهمیم . شاید برای همینه که یاد زنده باد زاپاتا افتادم .
با احترام به همه ی عزیزان دور و برم ،
من یعنی خودم
همسرم فهیمه
پسرم صدرا
و دخترم دینا
و زندگیم یعنی من
رفتار آدمها بسته به شرایط و موقعیت آدمها تغییر میکنه . اینکه ما در برابر یک موضوع در شرایط مختلف عمل مختلفی داریم . تصور کنید سوار یک اتوبوس نشستیم ، در یک ایستگاه زنی با چند کودک قد و نیم قد سوار اتوبوس میشود . بچه ها با شیطنت خود اتوبوس را به هم میریزند . مقنعه ی یکی از خانمها دست یکی و کیف یکی دیگر از مسافرها در دست دیگری . تصور کنید شما در حال ارسال اس ام اس هستید که یکی از بچه ها گوشی شما را میگیرد و با یکی از بچه های دیگر دسترشته بازی میکند .
دوست ندارم بدونم دوستانی که این متن رو خوندن در برابر این بچه ها چه عکس العملی نشان میدهند ولی تصور کنید بعد از چند دقیقه ی که حسابی کلافه شدی مادر بچه ها با معذرت خواهی میگه پدر بچه ها بعد از چند روز در کما بودن چند دقیقه ی قبل فوت کرده و بچه ها از این ماجرا بی خبر هستند .
حالا عکس العمل الان و چند دقیقه قبلت رو قیاس کن .
تو همون آدم هستی .
بچه ها همون بچه ها .
شیطنت بچه ها همون شیطنت .
مکان ، همون مکان
زمان هم همون زمان .
فقط اطلاعات ما از یک موضوع بیشتر از قبل شده و همین اطلاعات باعث میشه شرایط رفتاری ما هم تغییر کنه .
رسیدن به مرحله یی از رشد فکری که عکس العمل ما در حالت اول و دوم یکی باشه و اون هم عمل دوم ما باشه خیلی سخته ولی امیدوارم به اون مرحله برسم .
فکر کنم تا روز شنبه دسترسی به نت نداشته باشم .
خدایا چقدر حالم خرابه . احساس میکنم چشمام به مشکل خوردن . آشتی چشم و دستمال . دلم یه گوشه ی دنج و صدای مرغابی وحشی و خونه یی که جنس پنجره و کف ش از طبیعت سر سبز می خواد . دلم برای چسبیدن لباس به تنم تنگ شده . بوی نم بارون که با سیگار قاطی میشه هوش از سرم میبره . دلم برای بالکن و پله های بلندش تنگ شده . دور بودن از انسانهای امروزی شهری و نیرنگها و سالوس بازی ها .
خلاصه میکنم ، دلم برای شمال و خونه عمه تنگ شده .
پی نوشت : عمه خواهر دوستم هست که صدرا و دینا عمه صداش میکنن و ما هم به زبون بچه ها عمه صدا میکنیم . مهربون ترین ، پاک ترین ، مثبت ترین زن و انسانی که توی عمرم دیدم .
خدا نگه دار خودش و همسرش و بچه هاش باشه .
هروقت از زندگی ماشینی خسته میشم کنار این خانواده خوب خودم روریفرش میکنم .
نه من حمید هامونم ، نه تو پری داداشی باش . نه اینکه من و تو اینطور نباشیم که این خاصیت انسانهای دور بر ماست . من رضای لیلا و تو هستی قرمز . بیاییم به هم دروغ نگیم یا اصلا دروغ بگیم و به روی هم نیاریم . آره اینطور بهتره من خیانت کار و تو قاتل .
یه وقتایی دوست دارم لاک پشت باشم . مهاجری که با خونه اش سفر میکنه مثل گلهای بنفشه . بعد اذان صبح بود که ترانسفورماتور شدم البته نه از نوع روبوتیک . تغییر از انسان به لاک پشت ، اون هم یه لاک پشت غول آسا .
خودم ترسیدم و از وضعیت موجود گریه ام گرفت . هرچند گریه از خصوصیات لاک پشتهاست . من میتونستم مهاجرت کنم و به هر جایی که خوشم میاد سفر کنم ولی اگر از خونه ام بدم بیاد چه کار باید بکنم . مهاجرت از خونه چطوری میتونه باشه .
+ من عاشق خونه ام هستم .
کاش آدمها جدای از جایگاهی که در جامعه دارند انسان بودند . یاد فیلم سوته دلان افتادم جایی که دکتر به اقدس میگه : اگه یه روزی با شوهر و بچه ات دکتر رو تو خیابون دیدی ، هول نکن . دکتر آشنایی نمیده . دکتر که دکتر شیطون نیست .
الان هجده روزه که ملوک رفته و من به رسم نانوشته ریشم رو نزدم . هرچند برای رفتنش رخت عزا به تن نکردم ولی نمیدونم چرا دوست دارم ریشم رو بگذارم بمونه . چند روز پیش بود که دینا دستهای کوچولوش رو لای ریشم کرد و تارهای سفید روی چونه م رو گرفت و گفت " بده . " انگار اون هم رابطه یی بین سفیدی مو و پیری پیدا کرده . یاد بچگی صدرا افتادم که دایی حسین بیچاره رو مجاب کرد موهاش رو رنگ کنه تا صدرا ناراحت نشه .
عجیبه که اگر ملوک نپریده بود من هم به این نتیجه ی امروز نمیرسیدم . سفیدی ریشم رو پشت ژیلت قایم میکردم . یاد بابام افتادم که هرکی بهش میگه : حاجی موها رو سفید کردی . خیلی جدی میگه " دعا کن دلت سیاه باشه ، سفیدی مو که ملاک نیست .
خدا رو چه دیدی شاید دینا من رو مجبور کنه به رنگ کردن . باز جای شکر داره که موهام سفید نشدن تا گذر چهار دهه مشخص شه .