دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

شبهای تهران

چقدر سنخیت داره این خیابونهای شهر ما با اسمشون . خیابون گاندی با طلا فروشی هایی که کارهای ایتالیایی ویترین هاشون رو پر کرده . خیابون آفریقا با فراری و پورشه  هاش . شبهای شهر من پر است از دیدنیهای جذابه . دیشب پسر عقیل را دیدم سوار بر بوگاتی از خیابان جماران بالا میرفت . پسر مالک با بنتی خود دوست ندارد دختری در میرداماد زیر باران بماند . شبهای مطهری بوی سکس و سیگار و سواری های پی گوشت میده . من هیچ قصابی رو ندیم که دوره گردی کنه ، اون هم آخرهای شب .  

خیابان ناصرخسرو و حافظ و چهارراه مولوی و میدان رازی و ... هر کدوم جای خودشون رو داره .

خدایا قدرت اصلاح که نداریم ، میخی عنایت کن و چکشی تا تابلوهای خیابونها رو بپوشونیم .

حکومت تن من

توی بدنم زمانی دل حاکم بود . همه چی بر وفق مراد ولی در مواقعی هم مشکلاتی پیش می اومد که طبیعی بود . عقل تاب این مشکلات رو نیاورد و پا پیش گذاشت گفت : تو که توان بدنداری نداری جای خودت رو به من بده و برو عشق و حالت رو بکن . دل به این اریکه دلخوش نکرده بود برای همین راحت جای خودش رو به عقل داد و رفت سفره یی باز کرد و به کار خود مشغول شد . حکومت دست عقل افتاد و همه ی مسائل باید با توجیهات ریاضی گونه پیش میرفت . چندی گذشت و مشکلات زیاد و زیادتر شد . تا عقل از پا درآمد و با سکته یی زمین گیر شد . الان هم چندیست کسالت حکومت میکنه بر این تن من .

خاطرات بارانی

چراغ خاطره روشن  

چراغ رابطه خاموش . 

میان من و تو  

هزار هجا و حرف جا افتاده است  

 نمیبینیم . 

بگو اقاقی همسایه هنوز نورباران است . 

دیشب حوالی یادت هوا بارانی بود . 

نذر

تمام اشکهایم را نذر تو کرده ام 

 ای دل بیقرار  

شاید بهانه یی باشد برای سراب تو .

جابجایی های موش آسا

چند روز صدای قلبم رو میشنوم . انگار قلبم یه حرکت کوچکی کرده به گوشم نزدیک شده . خلاء حاصل از مهاجرت قلبم دردی رو توی قفسه سینه ام ایجاد کرده که یه جورایی حس عجیبی داره همنشینی گوش و قلب و خلاء نبود قلب . 

نمیدونم چطور این حرکت انجام شده که من متوجه نشدم .  

شاید ... 

نه گوشم نمیتونه حرکت کرده باشه چون اگر اون حرکت کرده بود الان دسته ی عینکم رو کجا میتونستم بگذارم . پس مطمئنا قلبم بوده که حرکت کرده .  

امروز تابلوی " بوق زدن ممنوع " جلوی گوشم نصب میکنم تا  قلبم کمتر آزار ببیند . باید با قلبم هم صحبت کنم در خانه ی جدید چیزهایی میشنود که پیشتر نمیشنید ، پس : " خیلی شنیده ها رو نشنیده بگیر ."

بهانه گیری

یه روز خاص توی زندگی هر آدمی هست که از یاد هرکی بره از یاد خودش نمیره . صبح از خواب بیدار میشی و وقتی صدای گوشیت میاد به طرفش میدوی . اپراتور همراه اول تولدت رو تبریک گفته و بعد از اون هم بانکهایی که توشون حساب بانکی داری یا از اون بانک وام گرفتی پیام تبریک میفرستند .  

حس عجیبیه وقتی قراره شمعهای زیادی رو فوت کنی .  

درک این لحظه برای من تلختر بود . تولد سی و هشت سالگیم چند روز بعد از پرواز خانمجون بود و به احترام مادر بزرگ عزیز ریشم رو نزدم و الان سفیدی های زیادی لابلای ریشم خود نمایی میکنند . انگار باید با احتیاط بیشتری قدم بردارم . حالی برای اعلام تولد نداشتم . فکر افتادن ستون فامیل و دیدن چشمهای غرق خون مامان و باقی خاله ها ، غربت و گوشه گیری دایی ها و نوه ها باعث میشد سکوت کنم ولی طرف دیگه فهیمه و صدرا و دینا دل به بابایی خوش کردند که دلش خونه و لب به جوک و خنده باز میکنه . این چند روز بیشتر از همیشه یاد اساتید دانشگاهم افتادم . یاد مرحوم استاد کریمی و استاد دولت آبادی و استاد تاییدی . اساتید بازیگری که از هر کدوم چیزی یاد گرفتم و روی صحنه ی بزرگ زندگی در چند روز اخیر همه دانشم رو به کار بستم تا فاش نشه حال اصلیم . 

دوستی با یک کامنت تولدم رو تبریک گفت و عزیزانی هم به خانه ام آمدند که به حرمت هرم نفسشون دست ادب به سینه میگذارم و می ایستم . ناخواسته یاد ترانه یی میافتم که میگه :  

نفس کشیدن سخته 

تو رو ندیدن سخته  

.

تشکر

ممنونم از لطف دوستان بابت ابراز همدردی با حقیر در غم هجرت ملوک عزیزم . باشد تا در شادی یک به یک دوستان جبران کنم . لبانتان خندان و رویتان سرخ و دلتان شاد .

ملوک

کلاغ پر   

     گنجشک پر  

            ملوک پر 

ملوک پر داشت و من خبر نداشتم .

شرط انصاف

سجاده های خاک گرفته و دلهای زنگار بسته و دستهای خشک شده از طلب و طلبکاری های بی هدف . 

دستهایی که راه آسمون رو از یاد بردند . چشمهایی که چشمه هاشون کور شدند . قطب نماهایی که راه شمال رو نشون نمیدهند و ابرهایی که برای دلتنگی بارونی ندارند .  

شرط انصاف نیست طلبکاری باشم که بدهکارم بدهی نداشته باشد .

پرواز را به خاطر بسپار

بیست و پنج اردیبهشت بود که ناخواسته یاد زمستاهای گذشته افتادم و پستی گذاشتم . توی اون پست از هر اسمی که یادکردم با پسوند خدابیامرز بود الا یک نفر و اون مادربزرگم بود که بیشتر مواقع ملوک جون صداش میکردم . پیرزن اصیل و ساده با شادابی و طراوت خاصی که توی بعضی مادربزرگها شاهد هستیم . توی خونه ی ملوک جون همه چیز آزاد بود الا غیبت دیگران و تنبیه بچه ها . دیروز صبح زود خبر رفتنش رو شنیدم . انگار قرار بوده که بره و برای سفرش آماده بوده . دیشب وقتی احسان زنگ زد و ابراز همدردی کرد گفتم : عذاب وجدانی ندارم و ناراحت نیستم که رفته چون نه نقطه ی منفی ازش توی ذهن دارم و نه براش کم گذاشتم . همین آرومم میکنه .  

یهرحال مادربزرگه و خاطره های زیادی که ازش توی ذهن مونده . با شعرهای مختلفش خیلی از دوستان آشنا هستند مطمئنا اگر هفتاد سال دیر به دنیا میآمد یکی از شاعرهای رپر بود که تتلو و یاس  حسین تهی و ... باید جلوش لنگ مینداختند و دو زانو سر کلاس درسش تلمذ میکردند .  

یاد فروغ افتادم با شعر آخرش که میگه: 

 پرواز را یخاطر بسپار  

پرنده رفتنیست .