چقدر سنخیت داره این خیابونهای شهر ما با اسمشون . خیابون گاندی با طلا فروشی هایی که کارهای ایتالیایی ویترین هاشون رو پر کرده . خیابون آفریقا با فراری و پورشه هاش . شبهای شهر من پر است از دیدنیهای جذابه . دیشب پسر عقیل را دیدم سوار بر بوگاتی از خیابان جماران بالا میرفت . پسر مالک با بنتی خود دوست ندارد دختری در میرداماد زیر باران بماند . شبهای مطهری بوی سکس و سیگار و سواری های پی گوشت میده . من هیچ قصابی رو ندیم که دوره گردی کنه ، اون هم آخرهای شب .
خیابان ناصرخسرو و حافظ و چهارراه مولوی و میدان رازی و ... هر کدوم جای خودشون رو داره .
خدایا قدرت اصلاح که نداریم ، میخی عنایت کن و چکشی تا تابلوهای خیابونها رو بپوشونیم .
توی بدنم زمانی دل حاکم بود . همه چی بر وفق مراد ولی در مواقعی هم مشکلاتی پیش می اومد که طبیعی بود . عقل تاب این مشکلات رو نیاورد و پا پیش گذاشت گفت : تو که توان بدنداری نداری جای خودت رو به من بده و برو عشق و حالت رو بکن . دل به این اریکه دلخوش نکرده بود برای همین راحت جای خودش رو به عقل داد و رفت سفره یی باز کرد و به کار خود مشغول شد . حکومت دست عقل افتاد و همه ی مسائل باید با توجیهات ریاضی گونه پیش میرفت . چندی گذشت و مشکلات زیاد و زیادتر شد . تا عقل از پا درآمد و با سکته یی زمین گیر شد . الان هم چندیست کسالت حکومت میکنه بر این تن من .
چراغ خاطره روشن
چراغ رابطه خاموش .
میان من و تو
هزار هجا و حرف جا افتاده است
نمیبینیم .
بگو اقاقی همسایه هنوز نورباران است .
دیشب حوالی یادت هوا بارانی بود .
چند روز صدای قلبم رو میشنوم . انگار قلبم یه حرکت کوچکی کرده به گوشم نزدیک شده . خلاء حاصل از مهاجرت قلبم دردی رو توی قفسه سینه ام ایجاد کرده که یه جورایی حس عجیبی داره همنشینی گوش و قلب و خلاء نبود قلب .
نمیدونم چطور این حرکت انجام شده که من متوجه نشدم .
شاید ...
نه گوشم نمیتونه حرکت کرده باشه چون اگر اون حرکت کرده بود الان دسته ی عینکم رو کجا میتونستم بگذارم . پس مطمئنا قلبم بوده که حرکت کرده .
امروز تابلوی " بوق زدن ممنوع " جلوی گوشم نصب میکنم تا قلبم کمتر آزار ببیند . باید با قلبم هم صحبت کنم در خانه ی جدید چیزهایی میشنود که پیشتر نمیشنید ، پس : " خیلی شنیده ها رو نشنیده بگیر ."
یه روز خاص توی زندگی هر آدمی هست که از یاد هرکی بره از یاد خودش نمیره . صبح از خواب بیدار میشی و وقتی صدای گوشیت میاد به طرفش میدوی . اپراتور همراه اول تولدت رو تبریک گفته و بعد از اون هم بانکهایی که توشون حساب بانکی داری یا از اون بانک وام گرفتی پیام تبریک میفرستند .
حس عجیبیه وقتی قراره شمعهای زیادی رو فوت کنی .
درک این لحظه برای من تلختر بود . تولد سی و هشت سالگیم چند روز بعد از پرواز خانمجون بود و به احترام مادر بزرگ عزیز ریشم رو نزدم و الان سفیدی های زیادی لابلای ریشم خود نمایی میکنند . انگار باید با احتیاط بیشتری قدم بردارم . حالی برای اعلام تولد نداشتم . فکر افتادن ستون فامیل و دیدن چشمهای غرق خون مامان و باقی خاله ها ، غربت و گوشه گیری دایی ها و نوه ها باعث میشد سکوت کنم ولی طرف دیگه فهیمه و صدرا و دینا دل به بابایی خوش کردند که دلش خونه و لب به جوک و خنده باز میکنه . این چند روز بیشتر از همیشه یاد اساتید دانشگاهم افتادم . یاد مرحوم استاد کریمی و استاد دولت آبادی و استاد تاییدی . اساتید بازیگری که از هر کدوم چیزی یاد گرفتم و روی صحنه ی بزرگ زندگی در چند روز اخیر همه دانشم رو به کار بستم تا فاش نشه حال اصلیم .
دوستی با یک کامنت تولدم رو تبریک گفت و عزیزانی هم به خانه ام آمدند که به حرمت هرم نفسشون دست ادب به سینه میگذارم و می ایستم . ناخواسته یاد ترانه یی میافتم که میگه :
نفس کشیدن سخته
تو رو ندیدن سخته
.
.
.
ممنونم از لطف دوستان بابت ابراز همدردی با حقیر در غم هجرت ملوک عزیزم . باشد تا در شادی یک به یک دوستان جبران کنم . لبانتان خندان و رویتان سرخ و دلتان شاد .
سجاده های خاک گرفته و دلهای زنگار بسته و دستهای خشک شده از طلب و طلبکاری های بی هدف .
دستهایی که راه آسمون رو از یاد بردند . چشمهایی که چشمه هاشون کور شدند . قطب نماهایی که راه شمال رو نشون نمیدهند و ابرهایی که برای دلتنگی بارونی ندارند .
شرط انصاف نیست طلبکاری باشم که بدهکارم بدهی نداشته باشد .
بیست و پنج اردیبهشت بود که ناخواسته یاد زمستاهای گذشته افتادم و پستی گذاشتم . توی اون پست از هر اسمی که یادکردم با پسوند خدابیامرز بود الا یک نفر و اون مادربزرگم بود که بیشتر مواقع ملوک جون صداش میکردم . پیرزن اصیل و ساده با شادابی و طراوت خاصی که توی بعضی مادربزرگها شاهد هستیم . توی خونه ی ملوک جون همه چیز آزاد بود الا غیبت دیگران و تنبیه بچه ها . دیروز صبح زود خبر رفتنش رو شنیدم . انگار قرار بوده که بره و برای سفرش آماده بوده . دیشب وقتی احسان زنگ زد و ابراز همدردی کرد گفتم : عذاب وجدانی ندارم و ناراحت نیستم که رفته چون نه نقطه ی منفی ازش توی ذهن دارم و نه براش کم گذاشتم . همین آرومم میکنه .
یهرحال مادربزرگه و خاطره های زیادی که ازش توی ذهن مونده . با شعرهای مختلفش خیلی از دوستان آشنا هستند مطمئنا اگر هفتاد سال دیر به دنیا میآمد یکی از شاعرهای رپر بود که تتلو و یاس حسین تهی و ... باید جلوش لنگ مینداختند و دو زانو سر کلاس درسش تلمذ میکردند .
یاد فروغ افتادم با شعر آخرش که میگه:
پرواز را یخاطر بسپار
پرنده رفتنیست .