دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

اثری هنری که از یک خیانت متولد شد

دیروز یا پریروز بود که ایمیلی برام اومد و من خوندمش حالت عجیبی بود حیفم اومد تا برای کسی نگم . قانون بلاگم رو شکستم و از ایمیل کپی - پیس و برای دوستان گذاشتم . 

داستان عاشقانه‌ی یک شعر این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم شعری زیبا از مهرداد اوستا :  

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم  

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم 

 اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت  

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم 

 کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب 

 ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم  

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم  

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم 

 چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم 

 چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم  

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم 

 ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم  

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل 

 ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم  

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی 

 چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم  

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون 

 گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم  

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم 

 ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟  

ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده. مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد. دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می‌کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند... مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می‌شود. بله نامزد اوستا فرح دیبا بود .. در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می‌شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می‌سراید.. حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ....

سلامتی

سلامتی پیر مردی که توی ایستگاه قطار با دسته گل خشکیده سی سال روز رو شب کرد و از انتظارش کم نشد .  

سلامتی پیرزنی که با لباس و چکمه ی قرمز پنجاه سال تو میدان فردوسی ایستاد و با کسی حرف نزد . 

سلامتی آهویی که وقت مرگش برمیگرده جایی که جفتش رو از دست داده . 

سلامتی مرغ عشق فالگیری که اگرچه آزاده ولی پابند جفت اسیر تو قفسش فرار نمیکنه . 

سلامتی تو ...

خودکشی

من چشمانم را میبندم  

    برتمام حقایق هستی  

بر خودم   

        بر تو و  

              هر که مثل تو عاشق است میبندم . 

  

من نگاهم یخ زده است مثل چشمان هزاران نفر مثل خودم .

شاید

 

دلم گرم به کوله خالی روی شونهامه . 

شاید گریه ی شمع هم دروغ باشه و دستهای درختان به ریا قنوت گرفته اند .  

شاید پیرمردی که کتاب هاش رو حراج کرده می خواد با پول کتابهای فروخته شده کتاب تازه بخره . 

شاید پدری که تا دیر وقت کار میکنه از دست زن و بچه اش خسته شده که خودش رو بیرون خونه سرگرم میکنه .  

شاید صفحه ی حوادث روزنامه دروغ باشه .  

شاید زن و شوهری که از هم جدا میشن خوشی زیر دلشون زده .  

شاید خانواده یی که توی پارک ، تو چادر زندگی میکنند از زندگی توی آپارتمان و خونه ی ویلایی خسته شدند .  

شاید مرد جوانی که ته مونده سیگار من رو از روی زمین بر میداره و میکشه میخواد باهام خودمونی شه .  

شاید گلفروش سر چهارراه از روی علاقه ی به گل این کار رو میکنه .  

شاید دخترهای توی پرورشگاه هر کدوم یه بابا لنگ دراز دارند .  

شاید ...  

و شاید من زیادی تب دارم و هذیان میگم .   

شاید ...

من و نازی - کوچه برلن

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .  

اون روز برای خرید لباس عید ، من و نازی کنار مامان به کوچه برلن رفته بودیم . از کدوم مغازه خرید کردیم و چی خریدیم ، یادم نیست که اون مهم نیست . مهم خاطره یی که از اون روز به صورت احساسم چنگ میندازه .  

میون اون ازدحام جمعیت و خیل مشتری ها و فریاد اون همه فروشنده ی مغازه دار و دستفروش ، صدای یه آکاردئون میاومد که نوازنده اش یه پسر بچه ی سیاه چرده ی ژولیده بود و کنار پسربچه یه دختر هفت یا هشت ساله بود که یه عروسک پارچه یی رو میرقصوند . دختر بچه با غم تو چشماش داشت عروسک رو میرقصوند . بعضی از مردم پول میدادند و بعضی خیلی راحت از کنرشون رد میشدند .   

نازی محکم دستم رو گرفت و من دستش رو فشار دادم . مطمئنا همین حس من به نازی رو اون دختر به عروسکش داشت ولی خیلی چیزها باعث میشه تا آدم رو وادار کنه که چنین کاری بکنه . یاد شهر قصه افتادم که میگفت : پنیر سیری سه عباسی ، نون چارکی دو عباسی ، آدم مفلس رو چو من وامیداره به رقاصی .  

اون روز فهمیدم شرایط اقتصادی روی کارهایی که انجام میدند تاثیر میگذاره . اون روز نگاه نازی به من جوری بود که التماس رو میشد فهمید . اون شب خیلی فکر کردم . به خیلی از چیزها . به خودم ، به نازی ، به آینده که بزرگ بشم . 

سر نازی روی دستم بود و مطمئنا اون هم بیدار بود و به چیزهایی که من فکر میکردم اون هم فکر میکرد .

من و نازی - رنگین کمان

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد  

فکرش رو بکن :دست کسی که دوستش داری تو دستت، نم بارون روی صورتت ، نوازش باد لای موهات و دویدن توی چمنزار .پایین اومدن از تپه و لیز خوردن روی علفها و غلتیدن تا پایین تپه .  

 حس نشاط توام با ترس . بیم و امید . خوف و رجاء . ترسیدی و میخندی .جیغ میزنی ولی نمیدونی از ترس یا از خوشحالی . نمیدونم اونچه که گفتم رو درک میکنی یا نه ولی من و نازی تجربه کردیم . وقتی رسیدیم پایین تپه و از حرکت ایستادیم قد یه عالم همدیگه رو بغل کرده بودیم . به نازی نگاه کردم . اون مثل همیشه که در حالت دراز کشیده چشمهاش بسته است ، باز هم بسته بود . 

یادمه بعد بارون با همون لباسها نشستیم نوک تپه و رنگین کمون رو دیدیم . لباسهامون اونقدر گلی شده بود که با همون لباسها مجبور بودیم بریم توی استخر وسط مزرعه تا هم خودمون رو بشوریم و هم لباسهامون رو . تا صبح هم از سرما به خودمون لرزیدیم و همدیگه رو سفت چسبیدیم و خوابیدیم .  

فرداش وقتی صبح بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد . نمیدونم برای غلت خوردن روی تپه بود یا نشستن با لباس خیس روی تپه ، یا شستن لباسها توی استخر یا کتک خوردن از مامان .  

درده تموم شد ولی حس قشنگ اون روز هیچ وقت از یادم نمیره .

من و نازی - گم شدن

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد  

یاد اون روزی افتادم که با نازی رفته بودم پارک . بعد یه تفریح چند ساعته من نازی رو گم کردم . فاصله ی کوتاه زمین بازی تا جایی که مادرم نشسته بود خیلی طول کشید . گریه میکردم و این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم . اثری از نازی نبود . بی اغراق میگم که انگار دنیا ایستاده بود . همه جا تاریک شده بود . صدایی رو نمیشنیدم . همه چیز ایستاده بود ، از زمین گرفته تا زمان . حتی تاب هم تاب نمیخورد . ستاره ها هم تو آسمون دیده نمیشد . من بودم و تاریکی و اشک و اضطراب . مامان که قصد آروم کردن من رو داشت میگفت : ناراحت نباش پسرم ، نازی پیدا میشه . لبهای مامان تکون میخورد ولی صدایی نمیشنیدم فقط صدای گریه م بود که میاومد . ناگهان توی اون تاریکی چشمم به یه دختر بچه افتاد که داشت با مادرش میرفت . توی دستش نازی رو دیدم . با تمام توان دویدم . دختر به همراه مادرش جلوی دفتری رسید که بعدها فهمیدم دفتر مدیر یت پارکه . اونها اومده بودند تا نازی رو به دفتر پارک تحویل بدهند . خلاصه نازی پیدا شد ولی اون روز فهمیدم آدمها به واسطه ی داشته هاشون معنی پیدا میکنند . این داشته ها میتونه اطرافیان باشه یا داشته های معنوی شون . اگر چه نازی گم شده بود ولی من بی کس شده بودم . نازی اون روز یه جور دیگه توی بغلم اومد . هرچند نازی شب تا صبح توی بغلم خواب بود ولی تاصبح خواب میدیدم نازی رو گم کردم .  

جو مقابل

یه وقتایی دوست داری تنها باشی . قدم بزنی . شب باشه و خیابون و پارک خلوت باشه . دور چرخ لبوفروشی چند نفر یقه پالتو بالا داده وایستاده باشند و لبو بخورند . آروم از کنارشون رد بشی و از پله های پل عابر پیاده بالا بری و عرض اتوبان رو رد کنی . یه لحظه تردد ماشینها رو نگاه کنی و فکر کنی تو از اونها رد میشی یا اونها تو رو جامیگذارند . سرت گیج میره . نه از سرعت ماشینها که سوالهای فلسفی بی مورد دور و برت . ساعت مچی ات رو نگاه میکنی . ساعت از دوازده هم گذشته از اون طرف پل پایین میای و به سمت ناکجا میری . نمیدونی کجا ولی انگار باید بری . تو هر دم و بازده احساس میکنی یه لحظه میری تو ابرها و برمیگردی . هایی میکنی به دستات تا دستات گرم بشه . یه دمی تامل میکنی و آرزو میکنی که ای کاش الان تابستون بود و یه پیراهن آستین کوتاه تنت بود و از چرخی کنار خیابون یه فالوده ی شیرازی میخریدی طوری میخوردی که تاق دهانت یخ کنه و گیجگاهت درد بگیره .  

این صحنه برات تکراری بود . یادت میاد که توی تابستون همین اتفاق برات افتاده و در اون لحظه آرزوی حضور تو زمستون رو داشتی . خیره میشی به صف ماشینهای کنار پمپ بنزین و به این فکر میکنی که آدمها هیچ وقت با حالشون حال نمیکنند و همیشه با جو مقابل حال یه حال بهتری دارند .

به بهانه ی روز پدر

روز پدر نزدیکه و به بهانه ی این روز میخوام یه کم برای خودم حرف بزنم . از جملاتی مثل مخاطب خاص ندارم و منظورم شخص خاصی نیست و ... بدم میاد . احساس میکنم وقتی این جملات رو کسی مینویسه اتفاقا مخاطب خاص داره و روش نمیشه . مخاطب خاص این پست خودم هستم . آره خودخواهانه مینویسم خودم .  

این رو نزدیکانم میدونند که در برابر پدرم همیشه ضعیف بودم و همیشه نقطه ی ضعفم پدرم بوده . اونقدر این شخص بزرگواره که حتی از نگاه کردن تو صورتش خجالت میکشم . یه جورایی توان دیدن چروک روی پیشونی ش رو ندارم . قبلا هم گفتم که پدرم برای ساخت حسینیه یی در محمدیه نایین یک سال اونجا بود و در این مدت هر چند وقت یکبار میآمد تهران و باز میرفت . در این مدت من بسیار شکننده بودم و اگر یک روز تلفنی حرف نمیزدیم اون روز برای نزدیکانم غیر قابل تحمل بودم . شاید دلیل این وابستگی من به پدر ، مریضی مامان باشه . از روزی که من به دنیا آمدم مامان مشکل قلبی داره و من مخاطب خاص جمله ی دکتر قلب مامان بودم که گفت مامانت مثل یه ظرف چینی شکسته ی بندزنی شده ی لب میزه . با کوچکترین تکون و بی احتیاطی این ظرف زمین میخوره و میشکنه . من این جمله رو هشت یا نه سال داشتم که شنیدم . برای همین بود که برعکس دیگران بجای تکیه به مادر ، سنگینیم رو روی پدرم انداختم و اون شد تابوی من . این تابو اونقدر با اهمیت هست که در داستان من و نازی که بزرگترها رو نقد میکنم هیچوقت اسمش رو نیاوردم . 

احساس خوبی از جمله بندی هام ندارم . اگر کسی مطلب رو خوند برای اینکه حس من رو درک کنه به جای واژه ی پدر ، بابا بگذاره که من با این واژه عجینم .  

بابا روزت مبارک . خیلی مردی .

من و نازی - دزدی

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .  

اگرچه بنای کنار هم بودن من و نازی تصادفی بود ولی کنار هم موندنمان خواسته ی دوتایی مون بود . نازی دوست داشتنی ترین فردی بود که میشد پیدا کرد . نازی ناز بود و ناز نداشت . ادعایی هم نمیکرد . کم حرف میزد و سعی میکرد با لبخند ملیح ش جواب خیلی چیزها رو بده .  

توی نوشته هام یه بار گوشه ایی زدم به بزرگترین خیانت بزرگترها و امروز میخوام در ادامه ی اون صحبت بزرگترها رو محکوم کنم به دزد بودن . آره پدرا و مادرها بزرگترین دزدان رویاهای بچه ها هستند . این رو وقتی فهمیدم که تعطیلات تابستونی شروع شده بود و ما میخواستیم پارک بریم . من نازی رو ورداشتم تا اون هم پارک بیاد ولی مامان با این موضوع مخالفت کرد . گفت نازی یه عروسکه و اگر توی خونه باشه مشکلی نیست . اون شب به دستور مامان من نازی رو توی خونه تنها گذاشتم و وقتی برگشتیم نازی نترسیده بود . فردای اون روز مامان در برابر غذا دادن من به نازی مخالفت کرد که اون غذا نمیخواد . نمیدونم چرا ولی نازی باز هم میخندید . نازی دخترک رویاهام بود ولی بعد از این دزدی رویاهام دیگه حرف نزد و غذا نخورد و از تنهایی نترسید و جالبه که در برابر تمام این اتفاقات فقط میخندید . هرچند من هم متوجه خنده ی مصنوعی نازی شده بودم . تمام این اتفاقات فاصله ی من و نازی رو زیاد میکرد . شاید که نه ، حتما یکی از آجرهای بین من و نازی همین دزدی مامان بود .