دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

حرمت

ما که یادمون نمیاد ولی اونهایی که چند تا پیراهن بیشتر از من و تو پاره کردند ، خوب یادشونه . زمانی بود که هرچیزی حرمتی داشت . وقتی میگم حرمت ، اون چیزی بود که از حرم و حرام و محروم و حریم میامد . دست خشن بابا مثل نون خشک کنار پیاده رو که لبهای ذکرگو بوسه یی میزد و کنار هره ی پنجره میگذاشت حرمت داشت . ناموس به حرمت تار سبیلی بی گزند تا سالها در خانه ی دوست میماند و حرمت کف پای مادر مثل خانه ی خدا بود .

اون زمانها خیلی چیزها حرمت داشت . کلام بزرگترها مثل آیه های قرآن بود . نگاه لرزون مادربزرگ و کلام مضطرب آقاجون خونه رو کسی نمیدید . نه که نگاه و چشمشون نلرزه که به حرمت موی سفید و دست لرزونشون هیچ کس به این فکر نمیکرد که نگرانشون کنه .

یادش بخیر روزهایی رو که داداش بزرگتره ، بزرگتر بود و بعد بابا حرفش حرمت داشت . قول و قرارهای اون روزها با عمرشون جوش میخورد و به حرمت مثلی یا متلی زندگی رنگ و بوی عاشقی میگرفت .

به حرمت ماه حرام محرم چه استکانهایی که شکسته نمیشد

خودفروش زیر گذر به حرمت آب توبه ، وسط حیاط غسل میکرد و پاک میشد .

دندون سفید و لباس سفید و موی سفید و کفن سفید حرمت داشت .

خدایا ! به حرمت بزرگیت کاری کن که نه بزرگ بشم و نه روشن و نه روشنفکر که شاید از روی جهلم حرمتی رو نشکونم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.