چند وقتی هست که دوباره دارم کتابی از جنس مهربونی میخونم . کتابی که پر فروش ترین و پر تیراژ ترین کتاب دنیا در طول تاریخ چاپ هست . کتابی که لقب اولین کتاب چاپی دنیا رو یدک میکشه .
درسته .
فرصتی دست داد برای خواندن دوباره ی انجیل . کاری به نوع ادبیات و نگارش و طرز فکر انسانهای اون عصر ندارم و به هیچ عنوان قصد کنار قرآن گذاشتنش رو هم ندارم که هر کاری کنم دروغه اگر بگم یا بنویسم بدون تعصب مذهبی و گرایشم به اسلام و اون هم به طور اخص شیعه ، خوندم. اما نکات و جملات جالبی در انجیل هست که برام جالب بود و بیش از یه مقدار به فکر وادارم کرد . مثلا در جایی حضرت مسیح میفرماید :
نبی بی حرمت نمیشود مگر در دیار خود
امروز صدرا خواست تا براش یه وبلاگ راه اندازی کنم و من هم براش اینکار رو کردم البته همین الان این کار رو کردم که اون خوابه و خودش خبر نداره . امیدوارم دوستان عزیزم بهش سر بزنند .
البته خودم اولین کسی هستم که لینکش کردم .
امروز یه دوست قدیمی رو دیدم . دوستی که هر سال موقع جشنواره ی فجر خیلی از دوستام سراغش رو بخاطر بلیت ( یا بلیط )فیلمها میگیرند . با وجود گرفتاریهای زیاد زندگیش همیشه میخنده و شوخی میکنه . موقع خداحافظی جمله ی قشنگی گفت که ناخواسته فریزم کرد .
عباس موقعی که دستامون به هم گره خورده بود گفت : " مواظب مهربونی باش . "
عباس مرادی ممنونم که یادآوری کردی .
کامنت قبلم با یه سری نگرانی از سوی دوستام همراه بود که نشون از حضور مهربونی داره .
باید هواسمون بهش باشه ..
چند وقته دلم برای نازی تنگ شده . برای لبخندش . برای سکوتش . برای آرامشش . برای پاهاش . برای سادگیش . برای عاشقیش . برای شب بیداری . برای ستاره بازی . برای حرفهای عاشقانه . برای فضولی ماه تو شب مهتابی .
راستی که دلم برای چقدر چیزها تنگه .
راستی که اگر نازی بود ، چقدر خوب میشد .
چند وقته این ضرب المثل بد جور تو زندگیم جا باز کرده :
گاو ما شیر نمیده ماشاا... به شاشش .
بعضی وقتها برای رسیدن باید رفت و بعضی وقتها باید گذشت .
یعضی وقتها هم هست که باید نشست و کاری نکرد .
مهم نوع رسیدن و مراد ما از رسیدنه .
خدا جون ، قدیمیا گفتند : " کار امروز رو به فردا ننداز . "
این مثل شامل تو هم میشه . تو که ما رو آفریدی و خصوصیات ما رو میدونی چرا چیزی رو که امروز میخوایم فردا میدی .
یا صبر ما رو زیاد میکردی یا خودت رو عجول .
شبهایی هست که بوی شب نمیدن .
تاریکه اما ترسی توی دل نیست .
مهتاب نیست ولی روشنه .
توی تنهایی خیابون غریبه نیستی .
راهت رو گم نمیکنی و تا مقصد ناکجات میری .
امشب این حس قشنگ رو تجربه کردم .
پاندول خوف و رجا رو رجا ایستاده بود و من همه ی نور رو دیدم .
ته دل خورشید یه نقطه ی روشنتر از خورشید بود .
خلاء هزار خاطره ی اتفاق نیفتاده توی ذهنمه .
عطر هزار بوی بو نکرده .
یاد هزار دور هم نبودن تو نگاهم و هزار هزار نخندیدن تو صدامه
هزار اشک نریخته و هزار فریاد خفته در گلو گره زده بر راه نفس
نی نی چشمام داره ترک میخوره از سکون و ساعت تیک تاک خودش رو از دست داده .
کجام ؟
کجای این خلاء و این تاریکی باید بایستم .
کجای این بیصدایی باید گوش تیز کنم .
کجای این بیکسی باید دنبال کسی بگردم .
کجا ... .