داشتم با عزیزی حرف میزدم و پیشنهاد احمقانه یی بهش دادم . مثالی زدم و بعد قطع تلفن خودم به مثالم فکر کردم . مثالم رو این طور تغییرش میدم تا بهتر بشه :
زندگی مثل کرانچی فلفلی ، تند و آتشینه . دهن رو میسوزونه ، پدر لثه ها رو در میاره و تا اشکت رو در نیاره و گلوت رو نسوزونه ول کن نیست . با همه ی این دردسرها بسته یی که باز میشه تا ته ش در نیاد از روی کاناپه بلند نمیشیم .
بارون هم لطافتش رو از دست میده
وقتی دل
دلنگرون یار تو راهش باشه .
برف هم زیبایی نداره
وقتی جای پای یار رو محو کنه .
و تمام کتابها ماهیتشون رو از دست میدن
وقتی مخاطب دنبال ساختن موشک کاغذی باشه .
راستی که همه چیز و همه کس اون جور نگاهت میکنه که ، دوست داره ، باشی .
اونهایی که برق خوندند خوب میدونند که جریان مغناطیسی روی مدارهای دیگه هم تاثیر میگذاره . جریانهای مغناطیسی مختلفی توی مغزم وجود داره که باز هم قاطی کردم و گاها ادب رو کنار میگذارم . این روزا یه مثل قدیمی کوچه بازاری بد جور توی ذهنم رژه میره که میگه :
گاو ما شیر نمیده ماشاا... به شاشش .
اون قدر قاطی کردم که قرار بود با عزیزی روز یک شنبه تماس بگیرم و گپی و گفتگویی ولی ... چه کنم که بدم .
پی نوشت : دست ادب به سینه میگذارم ولی بد فکری شدیدا روی بد کلامی تاثیر میگذاره .
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد
فاصله من و نازی همیشه اونقدر بود که نفسم به صورتش میخورد . مخصوصا اون لحظه هایی که روی دستم خوابیده بود و چشماش بسته بود . یاد اون روزها بخیر که عشق و عاشقی ها سالاد نمیخواست . دوستت دارم ها بدون حرف اضافه و حرف ربط بود . یادم هست اون روزی که به نازی گفتم دوستت دارم ، هیچ حسی جز دوست داشتن نداشتم و نازی هم پشت خنده ش هیچ نیازی یا هوسی رو قایم نکرده بود . چه قدر خوب بود که قهرها به تعداد ثانیه های حبس شده توی ریه ها مون بود .
یادم هست بیشترین فاصله ی بین من و نازی اون لحظه های روی الاکلنگ بود که همیشه نازی بالا بود و من پایین . حالا که به اون روزهام نگاه میکنم میبینم که نه فقط توی پارک و وقت الاکلنگ بازی ، که همیشه نازی بالا بوده و من پایین .
من از کلیه دوستان عزیزی که این مدت به هر شیوه یی از تلفن و ایمیل و کامنت گرفته تا حضوری از سکوتم جویا شدند و یا انتقاد کردند معذرت خواسته و معذرت دوچندان از دوستانی دارم که نتوانستم یا نخواستم جواب کامنتها شون رو بدم .
لطف و عنایت تان من رو شرمنده کرد
ممنون همه ی شما هستم .
با تو هستم :
- که خوبی هام رو خوب میبینی و در برابر بدیهام کوری
- که حرفهای خوبم رو خوب میشنوی و در برابر حرفهای بدم کری
- که خوب میبینی و خوب میشنوی و خوب عمل میکنی
به خودت قسم که نگاهم به دستت نیست اگر چشمم به آسمونته .
قصه ی من و نازی ، قصه ی آجر و تیشه است . قصه ی فاصله ها و رسیدنها . قصه ی دوست داشتن ها و عاشق شدن ها . روایت دوستی های پاک و بی غل و غش دوران پاکی آدمهاست .
ابزار من آجر بود و ابزار نازی تیشه . آجرهایی که میشد به قول دوستی پل ساخت ، من دیوارش کرد و تیشه یی که برای خرابی بود نازی باهاش زندگی رو ساخت .
نازی رو دوست دارم نه برای گفتگوهای رومانتیک و آغوش و بوسه و ... بلکه دوست دارم برای گفتگوهای رومانتیک و آغوش و بوسه و ... . خنده داره وقتی دو موردم یکیست ، آره ادب نگه میدارم . نه که خیلی مودب باشم ، به حرمت چشمها و نفسهای پاک دوستانی که این مدت پای داستان من و نازی نشستند و خوندند . گپهایی که با دوستانم زدم . خنده ها و اشکهای پای صفحه شاهدند که نازی دوست خوب نه خیالی که آرمانی من و همه ی منهای دور و برم بود و هست و خواهد بود .
نازی نه اهل گلوله که اهل گل بود . گلدونی که لب ایون دلش هست ، بوش رو هدیه میده به تمام آدمها . نه اونهایی که دوستش دارند بلکه همه ی اونهایی که دور و برش هستند .
زندگی همش ساختن دیوار و خراب کردن ش بوده و هست . من راه زندگی رو بلد نیست و همش دیوار میسازه بین خودش و نازی
نازی نمی جنگه که میخنده . نه اینکه قهر بلد نباشه که فتح دل رو قبول داره تا فتح قلعه . برای همین تیشه اش آباد میکنه . تیشه ی نازی زندگی سازه . کاش آجر من هم پل می ساخت تا دیوار .
پیش از خوندن معذرت میخوام که این داستان نسبت به بقیه طولانی شده .
دویدن توی کوچه های خاکی بچگی چیزی نیست که آدم بزرگها با چیزی عوضش کنند . اون هم وقتی که دست کسی که دوستش داری توی دستت باشه . اون وقت حتی سنگ ریزه های توی کوچه مثل حریر میشه .
یادم هست عصر پاییز بود و من برخلاف عصرهای دیگه که منتظر بابا میایستادم تا بیاد ، اون روز رفته بودم سر کوچه تا زودتر اومدنش رو ببینم . من بلوز بافتنی که مامان برام بافته بود رو تن کرده بودم و نازی هم لباس تابستونیش رو در اورده بود و بلوز دامن زمستونی تنش بود .
بابا پیچ کوچه رو رد کرد و من هم به دنبالش .بابا به ماشین گاز داد و من هم پشت سرش میدویدم . نازی هم توی بغلم بود . همیشه عادت داشتم وقتی لباس نو تن میکردم با اون لباس بدوم .
نمیدونم چی شد ولی یه لحظه دیدم من روی هوا هستم و همه چیز داره میچرخه . اون روز بود که فهمیدم در مواقع خاص خانه و کوچه و درخت و آسمان و حتی ماشین بابا میتونند سریع بچرخند و جالب اینکه با اومدن آدم بر زمین و متوقف شدن حرکتش ، این اشیا هم از حرکت میایستند .اون شب من زمین خوردم و نازی که توی بغلم بود هم نقش بر زمین شد . صدای ترمز ماشین بابا روی خاک از جمله صداهایی که هیچ وقت فراموش نمیکنم . بابا از ماشین پیاده شد و من رو بغل کرد . اما نازی همچنان روی زمین بود با دیدن نازی روی زمین زدم زیر گریه . نمیدونم چرا هر وقت زمین میخوردم دلم برای نازی تنگ میشد و گریه م میگرفت .
تا به پدرم بفهمونم که نازی زمین افتاده چند قدمی از نازی دور شده بودیم . نازی با صورت و لباس گلی به من نگاه میکرد تا بابا دولا شد و نازی رو برداشت و داد به من . درست همون لحظه نازی که انگار خیالش راحت شده ، چشماش رو بست و دیگه حرفی نزد .
اون شب فهمیدم نخهایی که مامان باهاش برای من بلوز بافته بود جنس خوبی نداشت ، چون با زمین خوردن من پاره شد . به دستور مامان من و نازی لخت شدیم و حمام رفتیم . نازی هیچ وقت توی حمام گریه نمیکرد . عجیب بود که شامپویی که چشم من رو میسوزوند چشم نازی رو کاری نداشت و اصلا نازی رو کمتر اتفاقی از پا در میاورد . اون شب من و نازی شام نخورده تو رختخواب رفتیم تا پارگی لباس از یاد مامان بره . شبهایی که از طرف خانواده دعوا میشدم رو دوست داشتم چون نازی تا صبح محکم تو بغلم بود .
دلم تنگه برای خوابیدن نازی تو بغلم .