دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

کرانچی

داشتم با عزیزی حرف میزدم و پیشنهاد احمقانه یی بهش دادم . مثالی زدم و بعد قطع تلفن خودم به مثالم فکر کردم . مثالم رو این طور تغییرش میدم تا بهتر بشه :

زندگی مثل کرانچی فلفلی ، تند و آتشینه . دهن رو میسوزونه ، پدر لثه ها رو در میاره و تا اشکت رو در نیاره و گلوت رو نسوزونه ول کن نیست . با همه ی این دردسرها بسته یی که باز میشه تا ته ش در نیاد از روی کاناپه بلند نمیشیم .

حکایت این روزا

بارون هم لطافتش رو از دست میده  

وقتی دل  

دلنگرون یار تو راهش باشه . 

 

برف هم زیبایی نداره 

وقتی جای پای یار رو محو کنه . 

 

و تمام کتابها ماهیتشون رو از دست میدن 

وقتی مخاطب دنبال ساختن موشک کاغذی باشه . 

 

راستی که همه چیز و همه کس اون جور نگاهت میکنه که ، دوست داره ، باشی .

بدذهنی

اونهایی که برق خوندند خوب میدونند که جریان مغناطیسی روی مدارهای دیگه هم تاثیر میگذاره . جریانهای مغناطیسی مختلفی توی مغزم وجود داره که باز هم قاطی کردم و گاها ادب رو کنار میگذارم . این روزا یه مثل قدیمی کوچه بازاری بد جور توی ذهنم رژه میره که میگه : 

 

گاو ما شیر نمیده ماشاا... به شاشش . 

اون قدر قاطی کردم که قرار بود با عزیزی روز یک شنبه تماس بگیرم و گپی و گفتگویی ولی ... چه کنم که بدم .

 

 

 

پی نوشت : دست ادب به سینه میگذارم ولی بد فکری شدیدا روی بد کلامی تاثیر میگذاره .

من و نازی - دوستت دارم بدون سالاد

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد  

فاصله من و نازی همیشه اونقدر بود که نفسم به صورتش میخورد . مخصوصا اون لحظه هایی که روی دستم خوابیده بود و چشماش بسته بود . یاد اون روزها بخیر که عشق و عاشقی ها سالاد نمیخواست . دوستت دارم  ها بدون حرف اضافه و حرف ربط بود . یادم هست اون روزی که به نازی گفتم دوستت دارم ، هیچ حسی جز دوست داشتن نداشتم و نازی هم پشت خنده ش هیچ نیازی یا هوسی رو قایم نکرده بود . چه قدر خوب بود که قهرها به تعداد ثانیه های حبس شده توی ریه ها مون بود .  

یادم هست بیشترین فاصله ی بین من و نازی اون لحظه های روی الاکلنگ  بود که همیشه نازی بالا بود و من  پایین . حالا که به اون روزهام نگاه میکنم میبینم که نه فقط توی پارک و وقت الاکلنگ بازی ، که همیشه نازی بالا بوده و من پایین .  

 

معذرت خواهی

من از کلیه دوستان عزیزی که این مدت به هر شیوه یی از تلفن و ایمیل و کامنت گرفته تا حضوری از سکوتم جویا شدند و یا انتقاد کردند معذرت خواسته و معذرت دوچندان از دوستانی دارم که نتوانستم یا نخواستم جواب کامنتها شون رو بدم . 

لطف و عنایت تان من رو شرمنده کرد 

ممنون همه ی شما هستم .

درد دل

با تو هستم : 

- که خوبی هام رو خوب میبینی و در برابر بدیهام کوری  

- که حرفهای خوبم رو خوب میشنوی و در برابر حرفهای بدم کری 

- که خوب میبینی و خوب میشنوی و خوب عمل میکنی 

به خودت قسم که نگاهم به دستت نیست اگر چشمم به آسمونته .

سکوت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت : نه اینکه نتونم حرف بزنم . ساکتم و سکوت میکنم که حرفی نزنم .

من و نازی _ واقعیت نازی

قصه ی من و نازی ، قصه ی آجر و تیشه است . قصه ی فاصله ها و رسیدنها . قصه ی دوست داشتن ها و عاشق شدن ها . روایت دوستی های پاک و بی غل و غش دوران پاکی آدمهاست .

ابزار من آجر بود و ابزار نازی تیشه . آجرهایی که میشد به قول دوستی پل ساخت ، من دیوارش کرد و تیشه یی که برای خرابی بود نازی باهاش زندگی رو ساخت .

نازی رو دوست دارم نه برای گفتگوهای رومانتیک و آغوش و بوسه و ... بلکه دوست دارم برای گفتگوهای رومانتیک و آغوش و بوسه و ... . خنده داره وقتی دو موردم یکیست ، آره ادب نگه میدارم . نه که خیلی مودب باشم ، به حرمت چشمها و نفسهای پاک دوستانی که این مدت پای داستان من و نازی نشستند و خوندند . گپهایی که با دوستانم زدم . خنده ها و اشکهای پای صفحه شاهدند که نازی دوست خوب نه خیالی که آرمانی من و همه ی منهای دور و برم بود و هست و خواهد بود .

نازی نه اهل گلوله که اهل گل بود . گلدونی که لب ایون دلش هست ، بوش رو هدیه میده به تمام آدمها . نه اونهایی که دوستش دارند بلکه همه ی اونهایی که دور و برش هستند .

زندگی همش ساختن دیوار و خراب کردن ش بوده و هست . من راه زندگی رو بلد نیست و همش دیوار میسازه بین خودش و نازی

نازی نمی جنگه که میخنده . نه اینکه قهر بلد نباشه که فتح دل رو قبول داره تا فتح قلعه . برای همین تیشه اش آباد میکنه . تیشه ی نازی زندگی سازه . کاش آجر من هم پل می ساخت تا دیوار .

من و نازی _ زمین خوردن

پیش از خوندن معذرت میخوام که این داستان نسبت به بقیه طولانی شده .  

دویدن توی کوچه های خاکی بچگی چیزی نیست که آدم بزرگها با چیزی عوضش کنند . اون هم وقتی که دست کسی که دوستش داری توی دستت باشه . اون وقت حتی سنگ ریزه های توی کوچه مثل حریر میشه .  

یادم هست عصر پاییز بود و من برخلاف عصرهای دیگه که منتظر بابا میایستادم تا بیاد ، اون روز رفته بودم سر کوچه تا زودتر اومدنش رو ببینم . من بلوز بافتنی که مامان برام بافته بود رو تن کرده بودم و نازی هم لباس تابستونیش رو در اورده بود و بلوز دامن زمستونی تنش بود .  

بابا پیچ کوچه رو رد کرد و من هم به دنبالش .بابا به ماشین گاز داد و من هم پشت سرش میدویدم . نازی هم توی بغلم بود . همیشه عادت داشتم وقتی لباس نو تن میکردم با اون لباس بدوم .  

نمیدونم چی شد ولی یه لحظه دیدم من روی هوا هستم و همه چیز داره میچرخه . اون روز بود که فهمیدم در مواقع خاص خانه و کوچه و درخت و آسمان و حتی ماشین بابا میتونند سریع بچرخند و جالب اینکه با اومدن آدم بر زمین و متوقف شدن حرکتش ، این اشیا هم از حرکت میایستند .اون شب من زمین خوردم و نازی که توی بغلم بود هم نقش بر زمین شد . صدای ترمز ماشین بابا روی خاک از جمله صداهایی که هیچ وقت فراموش نمیکنم . بابا از ماشین پیاده شد و من رو بغل کرد . اما نازی همچنان روی زمین بود با دیدن نازی روی زمین زدم زیر گریه . نمیدونم چرا هر وقت زمین میخوردم دلم برای نازی تنگ میشد و گریه م میگرفت . 

تا به پدرم بفهمونم که نازی زمین افتاده چند قدمی از نازی دور شده بودیم . نازی با صورت و لباس گلی به من نگاه میکرد  تا بابا دولا شد و نازی رو برداشت و داد به من . درست همون لحظه نازی که انگار خیالش راحت شده ، چشماش رو بست و دیگه حرفی نزد .  

اون شب فهمیدم نخهایی که مامان باهاش برای من بلوز بافته بود جنس خوبی نداشت ، چون با زمین خوردن من پاره شد . به دستور مامان من و نازی لخت شدیم و حمام رفتیم . نازی هیچ وقت توی حمام گریه نمیکرد . عجیب بود که شامپویی که چشم من رو میسوزوند چشم نازی رو کاری نداشت و اصلا نازی رو کمتر اتفاقی از پا در میاورد . اون شب من و نازی شام نخورده تو رختخواب رفتیم تا پارگی لباس از یاد مامان بره . شبهایی که از طرف خانواده دعوا میشدم رو دوست داشتم چون نازی تا صبح محکم تو بغلم بود . 

دلم تنگه برای خوابیدن نازی تو بغلم .