دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

نشونه های گریه

- خش گیرهای موجود توی بازار روی صدایم بی تاثیره .

- چقدر به در و دیوار خورده این تارها که صدایم گرفته .

- چقدر تو سر این صدا میخوره اگر صافکار و نقاش با بتونه سراغش بیان .

- راستی ! چرا وقتی صدا میلرزه آدم گریه ش میگیره .




راستی صدرا هم با یه شعر رپ آپه .

عینک آفتابی

یادم باشه با تمام پول تو جیبیهام برای تمام مردم شهر عینک آفتابی بخرم .

عینک آفتابی بخرم تا چشمم به چشم هیچ انسانی نیافته .

چشم به چشم هیچ انسانی نشم تا نکنه چشمی رو آشنا ببینم .

چشمی رو آشنا نبینم که بخوام حرفی از حرفهای دلم رو بهش بزنم .

حرفهای دلم رو نگم که محکوم نشم .

محکوم نشم تا مجبور به گریه نشم .

مجبور به گریه نشم تا هرکسی نخواد هرچی دوست داره بهم بگه .



می ارزه وام بگیرم برای خرید عینک آفتابی . 

آن

یه وقتایی خوابت میاد . دوست داری بی هیچ ارتباطی با هستی ، فقط بخوابی . تنها محل اتصالت به این جهان ، همون قسمتهایی از بدن که روی تشک هست ، باشه . یه سکوت مطلق تو تاریکی مطلق . ذهن به خلاء برسه و توی سکوت و تاریکی بی انتها بخوابی .

بعد از مدت زمانی که بیدار میشی هیچی نمیدونی . نمیدونی کی هستی ؟ کجایی ؟ ساعت چنده ؟ هنوز تو خلاء ذهنیی . کم کم یه سری از مسائل به ذهنت میاد و همه چیز میشه مثل قبل .

اون آن . همون لحظه که شاید چند صدم ثانیه باشه یا نهایتا چند ثانیه ، لحظه ی پاکیه ، آنه معصومیته . نه قبل داری و نه بعد . خود لحظه یی . خود زمان حال . بدون ماضی و آینده . همون وقتی که عرفا بهش میگن حال کردن .

- چقدر اون لحظه رو دوست دارم .

- خوش به حال اونی که زندگیش پر اون آنه .

- خوش به حال اونی که خواسته به این آن برسه .

- خوش به حال اونی که نه گذشته پابندش کرده و نه اسیر آینده ست .

این شبها خیلی از دوستان به این آن میرسند . گرفتن منظور تکراری خوبه ولی گفتنش رو دوست ندارم اما گفتن جملات تکراری همیشه هم بد نیست . جملاتی مثل دوستت دارم تکراریه ولی با تکراری بودنش خسته کننده نیست . این شبها یه جمله ی تکراری هست که خیلی هم قشنگه .

جمله یی که همه به هم میگن و من هم به کلیه دوستان میگم : " التماس دعا " .


باز هم به قول دوستی که ازش دیگه خبر ندارم " یا حق " .

حرف این شبها و شبهای دیگه

به 

  علی 

    شناختم 

      من 

        به 

          خدا 

            قسم 

              خدا 

                را .


التماس دعا به قول دوستی که ازش دیگه بیخبرم " یا حق "

عادت

شاید ...

نه !

باید عادت کرد !

به کرکره ی کشیده ی دکان چشمانت . 

عاشورای قدیم

روستای مهران از توابع طالقان است . این روستا مردمی دارد اهل ذوق ، هنر مند و هنردوست . از مفاخر مهران عبدالمجید درویش ( خوشنویس شکسته نستعلیق و عارف عصر شهیر ) است . آنچه که در این روستا بسیار مورد توجه هست ، نمایش آیینی تعزیه ست که بنا به قولی که در برنامه ی روی موج فرهنگ دادم به اختصار توضیحی بر اجرای تعزیه در این روستا میدهم :
بنا به خوابی که مربوط میشود به 154 سال پیش مردمان این روستا در پنج شنبه و جمعه ی آخر تیرماه به اجرای تعزیه میپردازند . روز اول مراسم مربوط میشود به مجلس حضرت عباس ( ع) و روز بعد مجلس امام حسین ( ع ) که معروف است به عاشورای قدیم . محل برگزاری این مراسم گورستان این آبادیست که درختان تنومند پیرامون آن نشان از قدمت بیش از هزار سال روستا دارد .
در تحقیقی پیرامون تعزیه به این روستا و این مراسم رسیدم و نتیجه ی آن تولید فیلم مستندی شد با نام خواب مهران.
در دورانی تعزیه مورد نکوهش قرار میگیرد و به واسطه ی خوابی که معین البکاء آن آبادی میبیند تصمیم میگیرد تا با برپایی تعزیه به مقابله با این تفکر غلط برخیزد . در حال حاضر نوادگان ایشان به برپایی تعزیه اقدام میکنند .
آنچه آورده شد پیشینه یکی از خرده فرهنگهای این روستا بود که باعث شهرت این روستا در آن منطقه شده است .

 

پی نوشت :

- اگر فرصت دارید و میتوانید این مراسم را ببینید ، از دست ندید چرا که حاج محمد مهرانی ( معین البکاء این مراسم ) با داشتن سن 80 سال بحر طویلی میخواند که اگر زمان بگیریم حدود هفت دقیقه را هم میگذراند .

- نکته ی ظریفی در فلسفه ی این مراسم وجود دارد که به آن نمیپردازم و میسپارم به تحقیق دوستان .

- متن فوق امروز روی سایت رادیو فرهنگ آورده شد .

دام بنه


دام بنه راه دلم

بند شود پای دلم

چشم شود دل به دلم

اشک شود دیده دلم


دل که نشست دام تو

دیده شود رام تو

گام نهد بام تو

پر نکشد ز بام تو


 

دل همه در بند توست

سایه وش است . جلد توست

سلسله بند بند توست

بس که دلم اهل توست  


دیده و دل تنگ توست 

شهره صفت مست توست

بی دل و پابست توست

ورد لبش هست توست 



وقتی گل میدیم

خیلی از دوستان میدونند که من کاکتوس دارم و با این گیاهان ظریف ( البته بعضی شون اندازه ی یه انسان شده ) خیلی حال میکنم . سال گذشته بود که کاکتوسی هدیه گرفتم که مثل گیاه الووراست به همین دلیل بهش میگیم آلوورا ( برای هرکدوم از کاکتوسهام اسم گذاشتیم  مثل هوشمند ، مرجان ، گل چینی و شیپوری ) . خلاصه این که امروز صبح وقتی فهیمه گفت آلوورا را دیدی ؟ من رفتم پشت پنجره و دیدم . آلوورا گل داده بود هرچند گلش هنوز غنچه بود ولی گل بود . خیلی  حال کردم . من و فهیمه روزی یک ربع از وقتمون رو بهشون اختصاص میدیم و این اختصاص یعنی آب دادن و هرس گاه به گاه و همین . یه لحظه ذهنم رفت جای دیگه . خدا .

ما با گل دادن یه گیاه اینقدر حال میکنیم و با خراب شدن یه گیاه دیگه غم وجودمون رو میگیره اگر جای خدا بودیم چه کار می کردیم ؟ 

- راستی خدا چه حالی میکنه وقتی ما گل میدیم .

- واقعا خدا چقدرناراحت میشه وقتی ما کار اشتباه میکنیم .

- خدایی که اینقدر ما رو تر و خشک کرده ، اگر خراب بشیم چه غصه یی میخوره .

- خدایی که برامون اسم گذاشته وقتی میبینه داریم خطا میکنیم و خراب میشیم چقدر انرژی میگذاره .






خداجون ! میدونم هر روز نگاهم میکنی مواظبم باش تا گل بدم .

من و نازی - هدیه

اون روز هم یه روز عادی بود . درست مثل روزهای دیگه . جمله م رو تصحیح میکنم . اون روز یه روز فوق العاده بود . نه باز هم درست نیست چون اون روز مثل روزهای دیگه شروع شد . دوباره باید جمله م رو تصحیح کنم . آخه همه ی روزها مثل هم اند و اینکه یه روز رو عادی یا ویژه میکنه اتفاقات و نوع نگاه ما به اون اتفاق میتونه باشه . 

مامان مثل روزهای دیگه توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود . رادیو سلام کوچولو رو پخش میکرد . الان نمیدونم هنوز این برنامه پخش میشه یا نه ولی اون موقعها نه و چهل و پنج دقیقه تا ده پخش میشد ، بعدها هم ساعت پخشش به حدود ساعت یازده رسید . من و نازی عاشق این برنامه بودیم . خوردن نیم چاشت همراه گوش دادن برنامه یکی از لذت بخش ترین کارهایی بود که من و نازی انجام میدادیم . مامان اومد پیش مون و گفت : یه خبر ! دیشب که خواب بودی زری خانم اومد اینجا . اون برات یه کادو اورده .( زری خانم دوست خانوادگی ما بود و تو دوران مجردی ، بابا و زری خانم قرار بوده با هم ازدواج کنند .)

مامان یه کادو به هم داد . کادو رو باز کردم . باور کردنی نبود . من صاحب فرزند شده بودم اون هم یه دختر چشم سبز . اونوقت بود که فهمیدم زنها چقدر لوس هستند که الکی نه ماه طول میدن تا بچه رو به دنیا بیارن . من و نازی بچه دار شدیم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره . حالا اینکه چشمای سبز رنگ درشتش به کی رفته بود ، فرقی نداشت . از اون به بعد بود که جودی ( دختر کوچولوم ) وارد زندگی من و نازی شد . حالا میتونستیم سه تایی با هم بشینیم و سلام کوچولو رو گوش کنیم . جودی بین من و نازی مینشست . اون از همون اول نشستن بلد بود . راستی بابا و مامان رو بلد بود بگه . اما به خاطر کمی تفاوت سن مون من دوست داشتم من رو هم به اسم کوچیک صدا کنه ولی جودی هیچوقت یاد نگرفت .


دعوتنامه

فرش تا عرش زیر پاهاته . نگاه کنی بال هم داری !فقط یه چیز میمونه . گوش ت به صدای شلیک باشه .

توی یه وقتایی همه ی درها بازه . تابلوهای راهنما خیلی خوب راه رو نشون میدن . ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند تا تو اراده کنی برای بال کشیدن .

برای پرواز کردن .

تا اوج رفتن .

فقط گوش ت به صدا باشه . مسجد قدیمی ته گذر دعوت نامه رو بهت نشون میده .

گفتم گوش ت باید آماده باشه . صدای موذن پیر از روی گلدسته میاد .

تقویم دلت ورق میخوره . روی ماه رمضان میایسته . یاد تابلوها میافتی . تابلوهای راهنما .

-        چند تا رمضان رو یادت هست ؟

-        چند نفر توی زندگیت بودند که الان نیستند ؟

-        چند نفر بهت التماس دعا گفتند ؟

یاد بچگی میافتی . بیدار شدن نیمه شبها با صدای دعای سحر . لذت خوردن سحری کنار مادر و پدر .

آخ که وضو گرفتن تو نیمه ی شب چه حالی میده . نجوای زیر لبت رو فقط یک نفر میشنوه :

 خدا جون ! میدونم چشمت بهمه . میدونم هوامو داری . میدونم دستم رو محکم گرفتی . خیلی چیزها میدونم و به روی خودم نمیارم .

-         ممنونم ازت که من رو هم قبول کردی .

-        ممنونم که دعوت نامه دادی .

-        ممنونم ازت که  راهم دادی .