دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

بین خودمون باشه .

سلام 

صدرا آپ کرده ممنون میشم از وبلاگش دیدن کنید . 

در ضمن مطلبی گذاشته که باعث شده پدرش سرش رو بالا بگیره . 

میتونم فخر بفروشم که ببین من کیم .

راستی وبلاگش هم تو لینک های من هست با نام الفبا من .

من و نازی - ظهر تابستان

میشه خندید به هرچی غمه .

میشه فریاد زد و خوشحال بود .

میشه گریه کرد از شادی .

میشه شاد بود .

میشه تا صبح بیدار بود و روز بعد خواب به چشم آدم نیاد . 

میشه چند روز ، روزه بود و اذیت نشد .

خیلی اتفاقها میشه تو زندگی آدم بیافته و خم به ابرو نیاره . فقط به شرط اینکه اونی که کنارت ایستاده و دستش تو دستته باهات پا باشه و کم نیاره . آره ، اونی که دستش تو دستته . نازی از همونها بود . ابروهاش جمع نمیشد . خنده ش هم کم نمیشد . توی گرمای تابستون اون وقت ظهر که به قول مامان " سگ رو بزنی از خونه بیرون نمیاد ." با نازی سوار دوچرخه میشدیم و تو کوچه ی چند متری مون میچرخیدیم و بازی میکردیم . خدا میدونه چند بار زمین خوردیم و گریه کردیم و رومون کم نشد . صدای خنده مون گوش عالم رو کر میکرد . بیچاره مادام ( همسایه پیر ارمنی مون ) که عادت داشت سر ظهر بخوابه . بعضی وقتا با صدای فریاد مادام میترسیدیم و میاومدیم تو حیاط . آب بازی و لی لی هم که تو ظهر تابستون حال خودش رو داره . اون وقت بود که مادام با صدای کلفت و لهجه ی غلیظ ارمنی داد میزد : گارمی گلوخس شون ارخا . یعنی تیر غیب بخوره تو سرت توله سگ .

من و نازی همدیگه رو نگاه میکردیم و یه خنده ی یواشکی و بدو تو خونه .

حالا بازی های آروم توی خونه شروع میشد . بازی با گیره ی لباس و تاسهای داداشها . بازی های من درآوردی که قواعدش رو خودت هم نمیدونی و بداهه تو طول بازی گذاشته میشه . اون وقت نوبت مامان و داداشها بود که هر کدوم به یه چیز گیر بدن و نهایتا منجر میشد به خواب دم ظهر و بیدار شدن عصر و خوردن بستنی یخی که مامان درست کرده بود .

نازی نه نمیگفت . مهم براش کنار هم بودن بود تا به کرسی نشوندن حرف . نازی میخندید و میخندوند . آرامش تو چشاش موج میزد . نازی دنبال چیزهایی بود که تو زمونه ی ما رنگ باخته بود . نازی زندگی میخواست . نازی میخواست حوض زندگیش عمق داشته باشه . 

خلاصه نازی ناز بود و ناز داشت و ناز نمیکرد .


حال خوب

این موقع شب به لطف وزیر محترم نیرو بیدارم . دلیلش هم که کاملا طبیعی . قطع برق توی این گرمای هوا باعث شد که با اومدن برق ، خوشخال از خنک شدن بواسطه حضور کولر بتونم پای کامپیوتر بشینم . خوندن پست ممول خیلی ذهنم رو درگیر کرد . 

- چرا وقتی حالمون خوبه ، شک میکنیم که نکنه اشتباه شده ؟

- نکنه خوب نیست و داغیم حالیمون نیست ؟

- نکنه داریم اشتباه میکنیم ؟

یاد فیلم کاغذ بی خط افتادم ( آخرین اثر استاد بی بدیل سینمای ایران ناصر تقوایی که اتفاقا آبادانیه ) که استاد فیلمنامه نویسی میگه تو نویسنده یی همه چیز تحت فرمان توئه ، وقتی میگی ببار ، باید بباره . ( دیالوگ نقل به مضمونه )


اونقدر شرایطمون سخت شده که باور نمیکنیم حالمون خوبه . 

پل چوبی جدای فیلمش تو واقعیت منطقه یی ، برای من که کودکی تا جوونیم رو توی اون محل گذروندم حس قشنگی داره . حالا فیلمش هم با جمله ی کلیدش که همون عاشقی = حال خوب حرف نداشت .


ایشاا... همه حالشون خوب باشه 

ایشاا... وقتی حالمون خوبه ، فکر نکنیم اشتباه شده .

ایشاا... تو حال خوب ، شک نیاد سراغمون .


نوشتم

نامه یی نوشتم 

برای تو ؟

  نه .

برای خودم .

دیرگاهیست که سراغی ندارم 

نه از خودم

 و نه از خود درون خودم .


نوشتم که اینجا 

بادبادکها 

تا اوجسقف قفس پرواز میکنند .


نوشتم 

برای خودسوزی 

سهمیه های اعلام شده نمیسوزند .


نوشتم 

دل

          گیر گلگیر خودرو ملی ست .


نوشتم 

دیشب آخرای شب 

بی ترس و وحشت

دست خودم را گرفتم و

آرام با هم قدم زدیم تا صبح .


نوشتم

خورشید هم شامل طرح محرم سازی میشود .

و بهار .


راستی ! 

نوشتم گلی را دیدم که رو گرفته بود از من

و پری دریایی



نوشتم

طباخی را دیدم که مغزها را میشست با دست .


نوشتم 

نوشتم

نوشتم 

و باز هم نوشتم 

نخواندم و

گریستم من .

قاطی پاتی

گوشهام نای شنیدن نداره .

یه چیکه آب بده ، مواظب بودم سکوتم نجه گلوم ولی شکست .


کاش این کفشها لنگه به لنگه نبود .

کاش جاده ها تا افق کشیده نمیشد .

کاش فریاد بعد دیگری هم داشت .

کاش کوله پشتی م پاره نبود .


باید به یه ارتوپد سر بزنم و گچ دلم رو باز کنم .

چقدر کار ریخته روی سرم .

باید یه سری هم به سلمونی بزنم .

ذهنم احتیاج به اصلاح داره .

چه قدر خونپاره خورده به این دل .

باند و چسب و قیچی هم دارم .

کار کسی نیست پانسمان این کوفت گرفته .


گوشهام رو باید تو دکون خیاط جا بگذارم 

و عینکم رو پیش تو .

شاید دیدی اونی رو که نباید من میدیدم .

آیییییییییی خیاط بیچاره حالا میدونه دسته عینک رو کجا بگذاره .

خدا رو شکر که تو میتونی ببینی .



خداحافظ 

من و نازی - شبهای کارنامه

یاد روزهای کارنامه افتادم . روزهایی که همیشه با دلواپسی همراه بود . شب قبلش از دلهره فقط باید ستاره ها رو میشمردیم . راستی چه حالی میداد ، خوابیدن روی پشت بوم . یادمه اون وقتا با نازی میخوابیدیم رو پشت بوم و تا صبح بیش از ده بار از راه شیری میرفتیم مکه و می اومدیم . اون شبها شهاب سنگ هم زیاد بود . با دیدن شهاب سنگها از یه طرف خوشحال میشدیم که من اول دیدم و از طرف دیگه ناراحت . چون ملوک گفته بود هر کسیکه به دنیا میاد ستاره داره و با رفتنش ستاره ش هم پر میکشه و میره . 

شبهای قبل کارنامه نازی رو تو بغل میگرفتم و با هم شروع میکردیم به شمردن ستاره های دنباله دار یا همون شهاب سنگها . اون شبها نازی بیشتر از من صحبت میکرد . اون میدونست که من بهم ریختم و نیاز دارم که آروم بشم . یادمه یه شب ازم پرسید ستاره ت کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشونش دادم . نازی همیشه با بقیه فرق داشت . اون کوچکترین ستاره رو نشون داد و گفت این ستاره ی منه . نازی اعتقادش بود که ستاره های بزرگ برای همه هستند ولی ستاره های کوچیک نه . مثل بازیگرا که نمیتونند برای خانواده شون باشن . شبهای کارنامه نازی تو بغلم بود تا شاید آروم بشم . نمیدونم کی خوابم میبرد ولی وقتی بیدار میشدم که مامان با یه جعبه ی شیرینی بالای سرم نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد و خبر قبولیم رو به دیگران میداد . 

- هیچوقت یادم نمیاد که کی بابا من رو بغل کرده و از پشت بوم پایین اورده .

- هیچوقت یادم نمیاد مامان کی رفته و کی برگشته .

تنها چیزی که یادمه ، وقتی بیدار میشدم نازی بود که گوشه ی اتاق نشسته بود و میخندید . 

حالا من بودم و سه ماه تعطیلی و سه ماه بازی با نازی .