سلام
صدرا آپ کرده ممنون میشم از وبلاگش دیدن کنید .
در ضمن مطلبی گذاشته که باعث شده پدرش سرش رو بالا بگیره .
میتونم فخر بفروشم که ببین من کیم .
راستی وبلاگش هم تو لینک های من هست با نام الفبا من .
میشه خندید به هرچی غمه .
میشه فریاد زد و خوشحال بود .
میشه گریه کرد از شادی .
میشه شاد بود .
میشه تا صبح بیدار بود و روز بعد خواب به چشم آدم نیاد .
میشه چند روز ، روزه بود و اذیت نشد .
خیلی اتفاقها میشه تو زندگی آدم بیافته و خم به ابرو نیاره . فقط به شرط اینکه اونی که کنارت ایستاده و دستش تو دستته باهات پا باشه و کم نیاره . آره ، اونی که دستش تو دستته . نازی از همونها بود . ابروهاش جمع نمیشد . خنده ش هم کم نمیشد . توی گرمای تابستون اون وقت ظهر که به قول مامان " سگ رو بزنی از خونه بیرون نمیاد ." با نازی سوار دوچرخه میشدیم و تو کوچه ی چند متری مون میچرخیدیم و بازی میکردیم . خدا میدونه چند بار زمین خوردیم و گریه کردیم و رومون کم نشد . صدای خنده مون گوش عالم رو کر میکرد . بیچاره مادام ( همسایه پیر ارمنی مون ) که عادت داشت سر ظهر بخوابه . بعضی وقتا با صدای فریاد مادام میترسیدیم و میاومدیم تو حیاط . آب بازی و لی لی هم که تو ظهر تابستون حال خودش رو داره . اون وقت بود که مادام با صدای کلفت و لهجه ی غلیظ ارمنی داد میزد : گارمی گلوخس شون ارخا . یعنی تیر غیب بخوره تو سرت توله سگ .
من و نازی همدیگه رو نگاه میکردیم و یه خنده ی یواشکی و بدو تو خونه .
حالا بازی های آروم توی خونه شروع میشد . بازی با گیره ی لباس و تاسهای داداشها . بازی های من درآوردی که قواعدش رو خودت هم نمیدونی و بداهه تو طول بازی گذاشته میشه . اون وقت نوبت مامان و داداشها بود که هر کدوم به یه چیز گیر بدن و نهایتا منجر میشد به خواب دم ظهر و بیدار شدن عصر و خوردن بستنی یخی که مامان درست کرده بود .
نازی نه نمیگفت . مهم براش کنار هم بودن بود تا به کرسی نشوندن حرف . نازی میخندید و میخندوند . آرامش تو چشاش موج میزد . نازی دنبال چیزهایی بود که تو زمونه ی ما رنگ باخته بود . نازی زندگی میخواست . نازی میخواست حوض زندگیش عمق داشته باشه .
خلاصه نازی ناز بود و ناز داشت و ناز نمیکرد .
این موقع شب به لطف وزیر محترم نیرو بیدارم . دلیلش هم که کاملا طبیعی . قطع برق توی این گرمای هوا باعث شد که با اومدن برق ، خوشخال از خنک شدن بواسطه حضور کولر بتونم پای کامپیوتر بشینم . خوندن پست ممول خیلی ذهنم رو درگیر کرد .
- چرا وقتی حالمون خوبه ، شک میکنیم که نکنه اشتباه شده ؟
- نکنه خوب نیست و داغیم حالیمون نیست ؟
- نکنه داریم اشتباه میکنیم ؟
یاد فیلم کاغذ بی خط افتادم ( آخرین اثر استاد بی بدیل سینمای ایران ناصر تقوایی که اتفاقا آبادانیه ) که استاد فیلمنامه نویسی میگه تو نویسنده یی همه چیز تحت فرمان توئه ، وقتی میگی ببار ، باید بباره . ( دیالوگ نقل به مضمونه )
اونقدر شرایطمون سخت شده که باور نمیکنیم حالمون خوبه .
پل چوبی جدای فیلمش تو واقعیت منطقه یی ، برای من که کودکی تا جوونیم رو توی اون محل گذروندم حس قشنگی داره . حالا فیلمش هم با جمله ی کلیدش که همون عاشقی = حال خوب حرف نداشت .
ایشاا... همه حالشون خوب باشه
ایشاا... وقتی حالمون خوبه ، فکر نکنیم اشتباه شده .
ایشاا... تو حال خوب ، شک نیاد سراغمون .
نامه یی نوشتم
برای تو ؟
نه .
برای خودم .
دیرگاهیست که سراغی ندارم
نه از خودم
و نه از خود درون خودم .
نوشتم که اینجا
بادبادکها
تا اوجسقف قفس پرواز میکنند .
نوشتم
برای خودسوزی
سهمیه های اعلام شده نمیسوزند .
نوشتم
دل
گیر گلگیر خودرو ملی ست .
نوشتم
دیشب آخرای شب
بی ترس و وحشت
دست خودم را گرفتم و
آرام با هم قدم زدیم تا صبح .
نوشتم
خورشید هم شامل طرح محرم سازی میشود .
و بهار .
راستی !
نوشتم گلی را دیدم که رو گرفته بود از من
و پری دریایی
نوشتم
طباخی را دیدم که مغزها را میشست با دست .
نوشتم
نوشتم
نوشتم
و باز هم نوشتم
نخواندم و
گریستم من .
گوشهام نای شنیدن نداره .
یه چیکه آب بده ، مواظب بودم سکوتم نجه گلوم ولی شکست .
کاش این کفشها لنگه به لنگه نبود .
کاش جاده ها تا افق کشیده نمیشد .
کاش فریاد بعد دیگری هم داشت .
کاش کوله پشتی م پاره نبود .
باید به یه ارتوپد سر بزنم و گچ دلم رو باز کنم .
چقدر کار ریخته روی سرم .
باید یه سری هم به سلمونی بزنم .
ذهنم احتیاج به اصلاح داره .
چه قدر خونپاره خورده به این دل .
باند و چسب و قیچی هم دارم .
کار کسی نیست پانسمان این کوفت گرفته .
گوشهام رو باید تو دکون خیاط جا بگذارم
و عینکم رو پیش تو .
شاید دیدی اونی رو که نباید من میدیدم .
آیییییییییی خیاط بیچاره حالا میدونه دسته عینک رو کجا بگذاره .
خدا رو شکر که تو میتونی ببینی .
خداحافظ
یاد روزهای کارنامه افتادم . روزهایی که همیشه با دلواپسی همراه بود . شب قبلش از دلهره فقط باید ستاره ها رو میشمردیم . راستی چه حالی میداد ، خوابیدن روی پشت بوم . یادمه اون وقتا با نازی میخوابیدیم رو پشت بوم و تا صبح بیش از ده بار از راه شیری میرفتیم مکه و می اومدیم . اون شبها شهاب سنگ هم زیاد بود . با دیدن شهاب سنگها از یه طرف خوشحال میشدیم که من اول دیدم و از طرف دیگه ناراحت . چون ملوک گفته بود هر کسیکه به دنیا میاد ستاره داره و با رفتنش ستاره ش هم پر میکشه و میره .
شبهای قبل کارنامه نازی رو تو بغل میگرفتم و با هم شروع میکردیم به شمردن ستاره های دنباله دار یا همون شهاب سنگها . اون شبها نازی بیشتر از من صحبت میکرد . اون میدونست که من بهم ریختم و نیاز دارم که آروم بشم . یادمه یه شب ازم پرسید ستاره ت کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشونش دادم . نازی همیشه با بقیه فرق داشت . اون کوچکترین ستاره رو نشون داد و گفت این ستاره ی منه . نازی اعتقادش بود که ستاره های بزرگ برای همه هستند ولی ستاره های کوچیک نه . مثل بازیگرا که نمیتونند برای خانواده شون باشن . شبهای کارنامه نازی تو بغلم بود تا شاید آروم بشم . نمیدونم کی خوابم میبرد ولی وقتی بیدار میشدم که مامان با یه جعبه ی شیرینی بالای سرم نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد و خبر قبولیم رو به دیگران میداد .
- هیچوقت یادم نمیاد که کی بابا من رو بغل کرده و از پشت بوم پایین اورده .
- هیچوقت یادم نمیاد مامان کی رفته و کی برگشته .
تنها چیزی که یادمه ، وقتی بیدار میشدم نازی بود که گوشه ی اتاق نشسته بود و میخندید .
حالا من بودم و سه ماه تعطیلی و سه ماه بازی با نازی .