دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی _ زمین خوردن

پیش از خوندن معذرت میخوام که این داستان نسبت به بقیه طولانی شده .  

دویدن توی کوچه های خاکی بچگی چیزی نیست که آدم بزرگها با چیزی عوضش کنند . اون هم وقتی که دست کسی که دوستش داری توی دستت باشه . اون وقت حتی سنگ ریزه های توی کوچه مثل حریر میشه .  

یادم هست عصر پاییز بود و من برخلاف عصرهای دیگه که منتظر بابا میایستادم تا بیاد ، اون روز رفته بودم سر کوچه تا زودتر اومدنش رو ببینم . من بلوز بافتنی که مامان برام بافته بود رو تن کرده بودم و نازی هم لباس تابستونیش رو در اورده بود و بلوز دامن زمستونی تنش بود .  

بابا پیچ کوچه رو رد کرد و من هم به دنبالش .بابا به ماشین گاز داد و من هم پشت سرش میدویدم . نازی هم توی بغلم بود . همیشه عادت داشتم وقتی لباس نو تن میکردم با اون لباس بدوم .  

نمیدونم چی شد ولی یه لحظه دیدم من روی هوا هستم و همه چیز داره میچرخه . اون روز بود که فهمیدم در مواقع خاص خانه و کوچه و درخت و آسمان و حتی ماشین بابا میتونند سریع بچرخند و جالب اینکه با اومدن آدم بر زمین و متوقف شدن حرکتش ، این اشیا هم از حرکت میایستند .اون شب من زمین خوردم و نازی که توی بغلم بود هم نقش بر زمین شد . صدای ترمز ماشین بابا روی خاک از جمله صداهایی که هیچ وقت فراموش نمیکنم . بابا از ماشین پیاده شد و من رو بغل کرد . اما نازی همچنان روی زمین بود با دیدن نازی روی زمین زدم زیر گریه . نمیدونم چرا هر وقت زمین میخوردم دلم برای نازی تنگ میشد و گریه م میگرفت . 

تا به پدرم بفهمونم که نازی زمین افتاده چند قدمی از نازی دور شده بودیم . نازی با صورت و لباس گلی به من نگاه میکرد  تا بابا دولا شد و نازی رو برداشت و داد به من . درست همون لحظه نازی که انگار خیالش راحت شده ، چشماش رو بست و دیگه حرفی نزد .  

اون شب فهمیدم نخهایی که مامان باهاش برای من بلوز بافته بود جنس خوبی نداشت ، چون با زمین خوردن من پاره شد . به دستور مامان من و نازی لخت شدیم و حمام رفتیم . نازی هیچ وقت توی حمام گریه نمیکرد . عجیب بود که شامپویی که چشم من رو میسوزوند چشم نازی رو کاری نداشت و اصلا نازی رو کمتر اتفاقی از پا در میاورد . اون شب من و نازی شام نخورده تو رختخواب رفتیم تا پارگی لباس از یاد مامان بره . شبهایی که از طرف خانواده دعوا میشدم رو دوست داشتم چون نازی تا صبح محکم تو بغلم بود . 

دلم تنگه برای خوابیدن نازی تو بغلم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.