ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قصه ی من و نازی ، قصه ی آجر و تیشه است . قصه ی فاصله ها و رسیدنها . قصه ی دوست داشتن ها و عاشق شدن ها . روایت دوستی های پاک و بی غل و غش دوران پاکی آدمهاست .
ابزار من آجر بود و ابزار نازی تیشه . آجرهایی که میشد به قول دوستی پل ساخت ، من دیوارش کرد و تیشه یی که برای خرابی بود نازی باهاش زندگی رو ساخت .
نازی رو دوست دارم نه برای گفتگوهای رومانتیک و آغوش و بوسه و ... بلکه دوست دارم برای گفتگوهای رومانتیک و آغوش و بوسه و ... . خنده داره وقتی دو موردم یکیست ، آره ادب نگه میدارم . نه که خیلی مودب باشم ، به حرمت چشمها و نفسهای پاک دوستانی که این مدت پای داستان من و نازی نشستند و خوندند . گپهایی که با دوستانم زدم . خنده ها و اشکهای پای صفحه شاهدند که نازی دوست خوب نه خیالی که آرمانی من و همه ی منهای دور و برم بود و هست و خواهد بود .
نازی نه اهل گلوله که اهل گل بود . گلدونی که لب ایون دلش هست ، بوش رو هدیه میده به تمام آدمها . نه اونهایی که دوستش دارند بلکه همه ی اونهایی که دور و برش هستند .
زندگی همش ساختن دیوار و خراب کردن ش بوده و هست . من راه زندگی رو بلد نیست و همش دیوار میسازه بین خودش و نازی
نازی نمی جنگه که میخنده . نه اینکه قهر بلد نباشه که فتح دل رو قبول داره تا فتح قلعه . برای همین تیشه اش آباد میکنه . تیشه ی نازی زندگی سازه . کاش آجر من هم پل می ساخت تا دیوار .