ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چشماش میلرزید . دوست داشت طوری عمل کنه که بگه اتفاقی نیفتاده . با دستمال گلدوزی شده خیسی صورتش رو پاک کرد . انگار خدا و آسمون هم باهاش همدردی میکردند . صورتش رو بالا گرفت و چشماش رو بست و دهانش رو باز کرد . گویی دوست داشت تمام قطرات بارون رو ببلعه .
روسری از سرش افتاده بود و دهانش از آب بارون پر شده بود . صلیب دستش رو بست و به پشت سرش جایی که صدای کاروان عروس میامد نگاه کرد . ماشین عروس بهش نزدیک شد و از کنارش رد شد . آب باران چاله ی وسط خیابان را پوشانده بود . ماشین عروس از چاله رد شد و آب را به تمام هیکل دختر ریخت . سهم دختر از زندگی مشترک فقط آب داخل چاله بود .