دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دختر

چشماش میلرزید . دوست داشت طوری عمل کنه که بگه اتفاقی نیفتاده . با دستمال گلدوزی شده خیسی  صورتش رو پاک کرد . انگار خدا و آسمون هم باهاش همدردی میکردند . صورتش رو بالا گرفت و چشماش رو بست و دهانش رو باز کرد . گویی دوست داشت تمام قطرات بارون رو ببلعه . 

روسری از سرش افتاده بود و دهانش از آب بارون پر شده بود . صلیب دستش رو بست و به پشت سرش جایی که صدای کاروان عروس میامد نگاه کرد . ماشین عروس بهش نزدیک شد و از کنارش رد شد . آب باران چاله ی وسط خیابان را پوشانده بود . ماشین عروس از چاله رد شد و آب را به تمام هیکل دختر ریخت . سهم دختر از زندگی مشترک فقط آب داخل چاله بود .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.