ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
انگار پسر خیلی حرفها برای گفتن داشت . حرفهایی که ترجیح میداد تو دلش بمونه و چیزی به زبون نیاره .چشمهایی که میلرزید ، دستهایی که میلرزید و حنجره یی که موقع حرف زدن بیشتر از حد طبیعی میلرزید .حلقه ی توی دستش ، انگشتش رو زخم کرده بود . با دست چپش به قفسه ی سینه ش فشار میآورد . زخم انگشتش باعث خونی شدن لباسش شده بود . هماهنگی عجیبی بین زخم انگشتش و زخم قلبش وجود داشت . دوست داشت فریاد بزنه و توان نداشت یا شاید توان داشت و ... .
حلقه ی ازدواجش رو میخواست در بیاره ولی دید پوست دستش هم داره با انگشتر بیرون میاد . از تصمیم خودش صرف نظر کرد وبا دستمال پارچه یی خون دستش رو پاک کرد . صدای شهرام ناظری تمام وجودش رو گرفته بود . شعری که میگفت :
مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است .