دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - شب عاشقان

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

دیشب مهتاب بود و من یاد اولین شبی افتادم که من و نازی کنار هم خوابیدیم ( دوستانی که نازی رو نمیشناسند رجوع کنند به اولین مطلب من و نازی ) اون شب هم مهتاب بود . نازی سرش رو روی دست من گذاشته بود و هر دو خیره شده بودیم به سقف . نازی عادت داشت تا میخوابید چشمهاش بسته میشد . نازی خواب نبود فقط چشمهاش رو بست . راستش رو بگم ، نازی خیلی خجالتی بود . اولش هیچ حرفی نمیزد ولی کم کم اون هم به حرف افتاد . اون شب تا صبح با هم حرف زدیم . حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم . اون شب اولین شب زندگیم بود که صدای اذان رو شنیدم و خوابیدم و همین شب بود که به بزرگترین راز هستی رسیدم . بزرگترین راز هستی اینه که شبهای مهتابی ، ماه بسیار فضول میشه و به هر اتاقی که صحبتهای عاشقانه بشه سرک میکشه . اون شب وقتی متوجه این راز بزرگ شدم بلند شدم و بسیار غیرتی به ماه نگاه کردم و پرده رو کشیدم . هرچند با کوچکترین بادی که میآمد ماه هم سرک میکشید .من هم پشتم رو بهش میکردم و برای اینکه لجش رو دربیارم آرامتر حرف میزدم و بلندتر میخندیدم .

یادم نیست کی خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم نازی کنارم نبود . اتاق مرتب بود و نازی کنار اتاق خندون .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.