دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - شبهای پشتبامی

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

شبهای من و نازی خیلی قشنگ تر از شبهای بدون نازی بود . مخصوصا شبهای تابستونی که ما به پشتبام میرفتیم . دیشب به پشتبام خانه رفتم خیلی کوتاه تر از گذشته شده بود . دور تا دور خانه ی ما پر شده از آپارتمانهای بلند . طوریکه افق دید ما تا شش متر بیشتر نیست . اون وقتها آتیش پالایشگاه رو میشد دید . میشد تمام هواپیماها رو دید که از فراز شهر رد میشدند و این یکی از بازیهای ما بود . اینکه چند تا هواپیما بلند شد و چند تا نشست . حرفهای در گوشی من و نازی و دید زدن های خانه ی همسایه .

خدایا من رو ببخش . هرکسی توی زندگی رازهای مگو داره و این هم یکی از رازهای مگوی من بود که دیگه نیست .

شبهای پشتبامی لذتش به خنک شدن تشک بود و نسیم صبحگاهی که لحاف رو میکشیدیم تا زیر گردن رومون . ستاره های چشمک زن اون وقتها خیلی بیشتر از الان بود . کهکشان راه شیری که اون وقتها مسیر خونه ی خدا رو نشون میداد ، دیده میشد و چه شبها که من و نازی رو به خونه ی خدا برده بود .

یادمه یه شب نازی ازم پرسید ستاره ی من کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشون دادم و گفتم اون . نازی خندید و ستاره ی خودش رو به من نشون داد . ستاره ایی که با دقت میشد ببینی . اون قدر کوچیک که سخت میشد تشخیصش داد .

نازی دنبال آرامش بود .

چیزهای هرجایی رو دوست نداشت .

نازی هیچ وقت نمیخواست ستاره بشه .

دوست نداشت سوپر استار بشه .

نمیخواست مشهور بشه .

دوست داشت بهترین باشه ، اون هم برای من .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.