ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
شبهای من و نازی خیلی قشنگ تر از شبهای بدون نازی بود . مخصوصا شبهای تابستونی که ما به پشتبام میرفتیم . دیشب به پشتبام خانه رفتم خیلی کوتاه تر از گذشته شده بود . دور تا دور خانه ی ما پر شده از آپارتمانهای بلند . طوریکه افق دید ما تا شش متر بیشتر نیست . اون وقتها آتیش پالایشگاه رو میشد دید . میشد تمام هواپیماها رو دید که از فراز شهر رد میشدند و این یکی از بازیهای ما بود . اینکه چند تا هواپیما بلند شد و چند تا نشست . حرفهای در گوشی من و نازی و دید زدن های خانه ی همسایه .
خدایا من رو ببخش . هرکسی توی زندگی رازهای مگو داره و این هم یکی از رازهای مگوی من بود که دیگه نیست .
شبهای پشتبامی لذتش به خنک شدن تشک بود و نسیم صبحگاهی که لحاف رو میکشیدیم تا زیر گردن رومون . ستاره های چشمک زن اون وقتها خیلی بیشتر از الان بود . کهکشان راه شیری که اون وقتها مسیر خونه ی خدا رو نشون میداد ، دیده میشد و چه شبها که من و نازی رو به خونه ی خدا برده بود .
یادمه یه شب نازی ازم پرسید ستاره ی من کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشون دادم و گفتم اون . نازی خندید و ستاره ی خودش رو به من نشون داد . ستاره ایی که با دقت میشد ببینی . اون قدر کوچیک که سخت میشد تشخیصش داد .
نازی دنبال آرامش بود .
چیزهای هرجایی رو دوست نداشت .
نازی هیچ وقت نمیخواست ستاره بشه .
دوست نداشت سوپر استار بشه .
نمیخواست مشهور بشه .
دوست داشت بهترین باشه ، اون هم برای من .