ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند
لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو
مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
وقتی خونه رسیدم که کار از کار گذشته بود . علیرضا و وحید رفته بودند . من بودم و نازی و سکوت خشونت باری که میتونست یه فاجعه درست کنه . قتل . بلند نفس میکشیدم . بلند داد میزدم . صدای قلبم رو واضح میشنیدم . دستام میلرزید . آب دهانم به زور از گلوم پایین میرفت . نی نی چشمام میلرزید . دنیا برام تموم شده بود . در رو بسته بودم و روبروی نازی ایستاده بودم . نازی مثل یه بچه ی بی دفاع که نمیتونه کاری کنه و پناهگاهی نداره وسط اتاق ایستاده بود . روی لبش اثری از خنده نبود .
از صدای دادم مامان در را باز کرد و به داخل آمد . با دیدن مامان لرزش چشمم تمام شد و اشک تو چشمم حلقه زد و زدم زیر گریه . دامن مامان مثل الان بهترین و مطمئن ترین جای دنیاست .
اون شب اولین شبی بود که من و نازی مثل دوتا غریبه کنار هم خوابیدیم . سر نازی روی دستم سنگینی میکرد . نازی مثل همیشه تا روی تشک دراز کشید چشماش رو بست و من خیره به سقف اتاق . اون شب سقف اتاق خیلی پایین بود . اون قدر که به سختی نفس میکشیدم .
فردای اون روز معلوم شد در جنایت اون روز نازی هیچ تقصیری نداشته و مقصر اصلی علیرضا بوده . اون بوده که صورت نازی رو با خودکار آرایش کرده و هرچی مامان و نازی تلاش کردنده بودند تاثیری نداشته . شاید برای همینه که هنوز از آرایش بدم میآد . آرایش یا نقاشی روی صورت از آدم یه چیز دیگه میسازه . هیچوقت اون چهره ی نازی رو از یاد نمیبرم . نازی که من میشناختم و دوستش داشتم و بهش عادت کرده بودم و عاشق خنده هاش بودم با این کسی یا چیزی که جلوی من بود خیلی فرق میکرد . آرایش اون روز نازی باعث شد اولین آجر بین من و نازی گذاشته بشه .