ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
باران بهاری میبارید . من ونازی پشت پنجره بودیم و کوچه را نگاه میکردیم . بوی اقاقیا بود و بارون و دختر و پسری که کنار دیوار ایستاده بودند تا کمتر خیس شوند . بالا سرشون از دیوار اقاقیا آویزان بود . پسر شاخه ی گلی کند و لای موهای دختر گذاشت . پسر نزدیک شد تا دختر را ببوسد که دختر متوجه حضور من و نازی شد . دختر پسر را پس زد و با دست من و نازی را نشان داد . نازی خودش رو کنار کشید و دست من را هم گرفت و کشید ولی من مقاومت کردم . نازی ماه شب اول رو به یادم آورد . من هم خودم رو کنار کشیدم . من و نازی رفتیم برای بازی . بارون تموم شد و من و نازی رفتیم تو حیاط و بعد توی کوجه . توی پیاده روی روبروی خانه ی ما شاخه ی گل اقاقیا افتاده بود . رفتم شاخه ی گل رو برداشتم و بو کردم . بیشتر از بوی اقاقیا بوی دختر رو میداد . به نظرم بوی بدی بود . نمیدونم چرا ولی از همه ی دخترها بدم اومد .پسر رو دیدم که داره میآد سمتم . شاخه ی گل رو انداختم روی زمین و نازی رو نگاه کردم . نازی سرش پایین بود .
پسر به سمت گل میآمد ، گل رو از روی زمین برداشت و به من نگاه کرد . شاخه ی گل برای اون پسر چیز دیگه ایی بود . انگار خوشبوترین عطر جهان بود . شاید تعریف عشق از نظر اون روز من جدایی بوده . یادم نیست .
از اون روز هیچ اقاقیایی رو بو نکردم .بعدها به خواهش مادرم ، همسایه مون درخت اقاقیا رو قطع کرد ، چون من نسبت به بوی اقاقیا حساسیت پیدا کرده بودم و سرفه ام میگرفت .
اون شب نازی کنارم بود ولی من دست به سینه خوابیدم .