دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی -رژیم

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

توی یه مهمونی با زیبا آشنا شدم . ( باز هم اعتراف میکنم که نازی کنارم بود و من زیر چشمی زیبا رو دید میانداختم . ) نازی با همون لباس همیشگی که خیلی ساده و تمیزبود و مادرم دوخته بود توی مهمونی حاضر شد . خیلی باوقار توی بغلم نشست و از جاش بلند نشد . با اومدن زیبا توجه مجلس به زیبا جلب شد . دختری با چشمانی درشت ، موهای بلوند و قدی کشیده . کشیدگی قدش خارج از حالت متعارف بود . همین نا متعارف بودن ، بود که اون رو توی چشمها و سر زبونها انداخت . اون شب بدون اینکه نازی متوجه بشه پیش مادرم رفتم و گفتم من هم زیبا رو دوست دارم . غافل از اینکه نازی کنار اتاق دراز کشیده ولی بیداره .

نازی از فردای اون روز شروع به غذا نخوردن کرد . اون خودش رو با زیبا قیاس میکرد . اون به سختی افتاد تا باز هم پیش من محبوب بشه . من سختیهای نازی رو میدیدم ولی چشمها و مو و قد و هیکل قشنگ زیبا هوش و حواس برای من نگذاشته بود . نازی خیلی سختی کشید تا خودش رو لاغر کنه ولی نشد . کم کم من هم زیبا رو فراموش کردم . خاطره ی سختی های نازی هنوز توی چهره اش هست . اگر چه هیچ وقت به روی خودش نیاورد ولی نشونه های اون چشم چرونی و هوس بازی من توی چهره ی نازی هست . شاید همون اتفاق هم یه آجر باشه برای دیوار بین من و نازی

راستی بعدها که بزرگ شدم فهمیدم اون عروسک قشنگ چشم درشت مو بلند خوش هیکل و قد بلند ، اسمش باربیه . باربی عروسکی هرجایی و دمدستی شده بود . پشت ویترین هر مغازه ایی دیده میشد ولی نازی واقعا یکی بود . نازی یه دونه ی من بود . آخ که چقدر دلم براش تنگ شده . یاد فیلم داش آکل افتادم که میگفت : از عشق تو مردم مرجان .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.