ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد
یاد شبی افتادم که من و نازی به همراه خانواده به پارک رفتیم . شب تابستونی بود . پارک کورش شبهای خوبی داشت . هر چند پارک کوچیکیه ولی هنوز میشه اون حس کودکی رو توش جستجو کرد . هنوز هم بوی گلهای یاس میده . اون شب من ونازی از مامان و بابا جدا شدیم و رفتیم جایی که کسی نباشه . نرده های سنگی پله های پارک هنوز هم هست . اون شب من و نازی اونجا رفتیم و با هم سر میخوردیم و میخندیدیم و عاشقانه همدیگر رو نگاه میکردیم . موقع سر خوردن وزن نازی زیادتر میشد . چه حالی میده بوس کردن نازی وقتی میخنده . اون شب تا دیر وقت سر خوردیم و خندیدیم و توی چمن خوابیدیم و غلت خوردیم .
یادمه اون شب توی اون خلوت کم نظیر روی چمن خوابیدم و نازی سرش رو روی دستم گذاشت . نازی که عادت داشت ولی کی و چه جوری من چشمام سنگین شد و خوابم برد ، خدا میدونه . خواب تاب بازی و سرسره و الاکلنگ . چشمک ستاره ها و نگاه مهتاب و بازی قایم موشک و ... .
صدای مامان که با چشمهای خیس بالای سرم بود . اون شب بود که فهمیدم مامان چه قدر دوستم داره . هنوز بعضی وقتها صورتم می سوزه . اون شب فهمیدم بعضی وقتها میتونی کسی رو که دوست داری کتک بزنی . شاید اون زنی که صورتش کبود بود و سعی داشت با عینک آفتابی گنده اون رو بپوشونه هم طبق همین قانون نا نوشته کتک خورده بود .
اون شب توی ماشین ، تو بغل مامان خوابم برد . برعکس همیشه خوابم برد ولی آرامش نداشتم . اون شب وقتی تو اتاق خوابیدم و نازی اومد تو بغلم ، احساس سبکی کردم . دست نازی و نگاه نازی مثل یه مسکن قوی عمل میکرد .
چه قدر دلم برای نازی تنگ شده .
چه قدر دستم دوست داره زیر سر نازی خوابش بره .
چه قدر دوست دارم خنده ی چشم بسته ی نازی رو ببینم .
چه قدر ... .