ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
اگرچه بنای کنار هم بودن من و نازی تصادفی بود ولی کنار هم موندنمان خواسته ی دوتایی مون بود . نازی دوست داشتنی ترین فردی بود که میشد پیدا کرد . نازی ناز بود و ناز نداشت . ادعایی هم نمیکرد . کم حرف میزد و سعی میکرد با لبخند ملیح ش جواب خیلی چیزها رو بده .
توی نوشته هام یه بار گوشه ایی زدم به بزرگترین خیانت بزرگترها و امروز میخوام در ادامه ی اون صحبت بزرگترها رو محکوم کنم به دزد بودن . آره پدرا و مادرها بزرگترین دزدان رویاهای بچه ها هستند . این رو وقتی فهمیدم که تعطیلات تابستونی شروع شده بود و ما میخواستیم پارک بریم . من نازی رو ورداشتم تا اون هم پارک بیاد ولی مامان با این موضوع مخالفت کرد . گفت نازی یه عروسکه و اگر توی خونه باشه مشکلی نیست . اون شب به دستور مامان من نازی رو توی خونه تنها گذاشتم و وقتی برگشتیم نازی نترسیده بود . فردای اون روز مامان در برابر غذا دادن من به نازی مخالفت کرد که اون غذا نمیخواد . نمیدونم چرا ولی نازی باز هم میخندید . نازی دخترک رویاهام بود ولی بعد از این دزدی رویاهام دیگه حرف نزد و غذا نخورد و از تنهایی نترسید و جالبه که در برابر تمام این اتفاقات فقط میخندید . هرچند من هم متوجه خنده ی مصنوعی نازی شده بودم . تمام این اتفاقات فاصله ی من و نازی رو زیاد میکرد . شاید که نه ، حتما یکی از آجرهای بین من و نازی همین دزدی مامان بود .