ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روز پدر نزدیکه و به بهانه ی این روز میخوام یه کم برای خودم حرف بزنم . از جملاتی مثل مخاطب خاص ندارم و منظورم شخص خاصی نیست و ... بدم میاد . احساس میکنم وقتی این جملات رو کسی مینویسه اتفاقا مخاطب خاص داره و روش نمیشه . مخاطب خاص این پست خودم هستم . آره خودخواهانه مینویسم خودم .
این رو نزدیکانم میدونند که در برابر پدرم همیشه ضعیف بودم و همیشه نقطه ی ضعفم پدرم بوده . اونقدر این شخص بزرگواره که حتی از نگاه کردن تو صورتش خجالت میکشم . یه جورایی توان دیدن چروک روی پیشونی ش رو ندارم . قبلا هم گفتم که پدرم برای ساخت حسینیه یی در محمدیه نایین یک سال اونجا بود و در این مدت هر چند وقت یکبار میآمد تهران و باز میرفت . در این مدت من بسیار شکننده بودم و اگر یک روز تلفنی حرف نمیزدیم اون روز برای نزدیکانم غیر قابل تحمل بودم . شاید دلیل این وابستگی من به پدر ، مریضی مامان باشه . از روزی که من به دنیا آمدم مامان مشکل قلبی داره و من مخاطب خاص جمله ی دکتر قلب مامان بودم که گفت مامانت مثل یه ظرف چینی شکسته ی بندزنی شده ی لب میزه . با کوچکترین تکون و بی احتیاطی این ظرف زمین میخوره و میشکنه . من این جمله رو هشت یا نه سال داشتم که شنیدم . برای همین بود که برعکس دیگران بجای تکیه به مادر ، سنگینیم رو روی پدرم انداختم و اون شد تابوی من . این تابو اونقدر با اهمیت هست که در داستان من و نازی که بزرگترها رو نقد میکنم هیچوقت اسمش رو نیاوردم .
احساس خوبی از جمله بندی هام ندارم . اگر کسی مطلب رو خوند برای اینکه حس من رو درک کنه به جای واژه ی پدر ، بابا بگذاره که من با این واژه عجینم .
بابا روزت مبارک . خیلی مردی .