ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یه وقتایی دوست داری تنها باشی . قدم بزنی . شب باشه و خیابون و پارک خلوت باشه . دور چرخ لبوفروشی چند نفر یقه پالتو بالا داده وایستاده باشند و لبو بخورند . آروم از کنارشون رد بشی و از پله های پل عابر پیاده بالا بری و عرض اتوبان رو رد کنی . یه لحظه تردد ماشینها رو نگاه کنی و فکر کنی تو از اونها رد میشی یا اونها تو رو جامیگذارند . سرت گیج میره . نه از سرعت ماشینها که سوالهای فلسفی بی مورد دور و برت . ساعت مچی ات رو نگاه میکنی . ساعت از دوازده هم گذشته از اون طرف پل پایین میای و به سمت ناکجا میری . نمیدونی کجا ولی انگار باید بری . تو هر دم و بازده احساس میکنی یه لحظه میری تو ابرها و برمیگردی . هایی میکنی به دستات تا دستات گرم بشه . یه دمی تامل میکنی و آرزو میکنی که ای کاش الان تابستون بود و یه پیراهن آستین کوتاه تنت بود و از چرخی کنار خیابون یه فالوده ی شیرازی میخریدی طوری میخوردی که تاق دهانت یخ کنه و گیجگاهت درد بگیره .
این صحنه برات تکراری بود . یادت میاد که توی تابستون همین اتفاق برات افتاده و در اون لحظه آرزوی حضور تو زمستون رو داشتی . خیره میشی به صف ماشینهای کنار پمپ بنزین و به این فکر میکنی که آدمها هیچ وقت با حالشون حال نمیکنند و همیشه با جو مقابل حال یه حال بهتری دارند .