ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد
یاد اون روزی افتادم که با نازی رفته بودم پارک . بعد یه تفریح چند ساعته من نازی رو گم کردم . فاصله ی کوتاه زمین بازی تا جایی که مادرم نشسته بود خیلی طول کشید . گریه میکردم و این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم . اثری از نازی نبود . بی اغراق میگم که انگار دنیا ایستاده بود . همه جا تاریک شده بود . صدایی رو نمیشنیدم . همه چیز ایستاده بود ، از زمین گرفته تا زمان . حتی تاب هم تاب نمیخورد . ستاره ها هم تو آسمون دیده نمیشد . من بودم و تاریکی و اشک و اضطراب . مامان که قصد آروم کردن من رو داشت میگفت : ناراحت نباش پسرم ، نازی پیدا میشه . لبهای مامان تکون میخورد ولی صدایی نمیشنیدم فقط صدای گریه م بود که میاومد . ناگهان توی اون تاریکی چشمم به یه دختر بچه افتاد که داشت با مادرش میرفت . توی دستش نازی رو دیدم . با تمام توان دویدم . دختر به همراه مادرش جلوی دفتری رسید که بعدها فهمیدم دفتر مدیر یت پارکه . اونها اومده بودند تا نازی رو به دفتر پارک تحویل بدهند . خلاصه نازی پیدا شد ولی اون روز فهمیدم آدمها به واسطه ی داشته هاشون معنی پیدا میکنند . این داشته ها میتونه اطرافیان باشه یا داشته های معنوی شون . اگر چه نازی گم شده بود ولی من بی کس شده بودم . نازی اون روز یه جور دیگه توی بغلم اومد . هرچند نازی شب تا صبح توی بغلم خواب بود ولی تاصبح خواب میدیدم نازی رو گم کردم .