ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد
فکرش رو بکن :دست کسی که دوستش داری تو دستت، نم بارون روی صورتت ، نوازش باد لای موهات و دویدن توی چمنزار .پایین اومدن از تپه و لیز خوردن روی علفها و غلتیدن تا پایین تپه .
حس نشاط توام با ترس . بیم و امید . خوف و رجاء . ترسیدی و میخندی .جیغ میزنی ولی نمیدونی از ترس یا از خوشحالی . نمیدونم اونچه که گفتم رو درک میکنی یا نه ولی من و نازی تجربه کردیم . وقتی رسیدیم پایین تپه و از حرکت ایستادیم قد یه عالم همدیگه رو بغل کرده بودیم . به نازی نگاه کردم . اون مثل همیشه که در حالت دراز کشیده چشمهاش بسته است ، باز هم بسته بود .
یادمه بعد بارون با همون لباسها نشستیم نوک تپه و رنگین کمون رو دیدیم . لباسهامون اونقدر گلی شده بود که با همون لباسها مجبور بودیم بریم توی استخر وسط مزرعه تا هم خودمون رو بشوریم و هم لباسهامون رو . تا صبح هم از سرما به خودمون لرزیدیم و همدیگه رو سفت چسبیدیم و خوابیدیم .
فرداش وقتی صبح بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد . نمیدونم برای غلت خوردن روی تپه بود یا نشستن با لباس خیس روی تپه ، یا شستن لباسها توی استخر یا کتک خوردن از مامان .
درده تموم شد ولی حس قشنگ اون روز هیچ وقت از یادم نمیره .