ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یه روزهایی دوست داری سکوت کنی . حرف نزنی . به جایی خیره نشی . صبح که میشه به شرق زمین سلام نکنی .
یه روزهایی دوست داری خیابونهای شلوغ رو نبینی . احساس میکنی آینه هم بزرگترین دروغ زندگیته . دوست داری بشکنی ، آینه رو ، زمین و زمان رو ، حتی خودت رو . اگر مجبور شی توی خیابون بیای عینک آفتابی تیره و بزرگ به صورتت میزنی تا مجبور نشی اگر آشنایی رو دیدی دستت رو از جیبت بیرون بیاری . آفتاب هم انگار قصد آزارت رو داره . دیدار دوست قدیمی خوشحالت نمیکنه . از حرکت تکراری دم و بازدم خسته میشی . فکرهای مسخره به ذهنت میزنه . فکرهایی مثل کاش زندگی دکمه ی برگشت داشت . کاش طلوع و غروب آفتاب دست خودمون بود . کاش زندگی مثل رویای کودکیمون بود . کاش انسان هم مثل کرگدن تنها سفر میکرد . طناب فقط یه مفهوم داره و اون ... .