ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه ی اونهایی که با من آشنایی دارند میدونند که اهل دعوا نیستم ولی یه وقتهایی اتفاقهایی میافته که دیگه باعث به وجود اومدن مشکل و نهایتا دعوا میشه . دیشب من و دینا دعوامون شد . آره من و دینا . دعوامون هم که مشخصه سر نازی بود . اجازه بده برم سر اصل ماجرا .
دیشب خسته از کار روزانه اومدم خونه . به عادت همیشه کلید در حیاط توی دستم بود و زنگ زدم . ( همیشه دوست داشتم برای توی خونه رفتن منتظرم باشن . ) دینا و فهیمه استقبالم اومدن و صدرا هم حمام بود . اعتراف میکنم با چهره ی جدید نازی بیگانه ام . نازی تو بغل دینا بود و تکون دینا برام دست تکون داد که یعنی سلام . دینا رو بغل کردم و تا ببوسمش . دینا حرف میزد و من متوجه نبودم . فهیمه گفت : میگه پینا سلام میکنه . پرسیدم پینا کیه دیگه ؟
فهیمه جواب داد و دینا هم لال پتی شروع به توضیح کرد که صدای هیچ کدوم رو نمیشنیدم . حالم گرفته شده بود . دینا توی بغلم سنگینی میکرد . دوست داشتم روی مبلی صندلی سکو یا پله یی بشینم . دینا اسم نازی رو هم عوض کرده بود . اسم نازی شده بود پینا . حالا این اسم لعنتی رو از کجا اورده بود نمیدونم . فهیمه میگفت هر چی رو که خیلی دوست داشته باشه پینا میگه و چون با نازی هم خیلی بازی میکنه و خیلی هم دوستش داره بهش میگه پینا تا با اسم خودش بیاد .
باز هم اعتراف میکنم که دوست نداشتم به صورت دینا نگاه کنم . ولی انگار نازی از اسم جدیدش بدش نمی اومد چون لبخند قشنگی روی لباش بود . موقع شام هم از کنار دینا جنب نخورد . شب هم خیلی آروم تو بغل دینا خواب بود . انگار نازی هنوز هم عادت قدیمش رو داره . هنوز هم تا دراز میکشه چشماش بسته میشه .
با خودم گفتم نازی برای من نازی می مونه و در هیچ شرایطی اسم دیگری صداش نمیکنم .