ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مرز بین جنون و عقل اونقدر نزدیکه که زنجیری ترین آدم لحظه یی فیلسوف بزرگی میشه و عاقل ترین انسان دست هر دیوانه را از پشت میبنده . حکایت من و نازی هم همین طوره . یه وقتهایی دیوانه های زنجیری که سر زیر ماشین خوابیدن شرط میبستیم و فردای اون روز نازی میشد خانم معلمی که آمپول میزنه و من شاگرد تنبل کلاس درس که نامه ی دوستت دارم به معلم میده . جالبی قصه ی من و نازی این بود که همیشه خیر بر شر پیروز میشد و بدی به سزای عملش میرسید . داستان من و نازی حکایت عشق و تکرار - بارون و تنوع - دوستی و دروغ و خیلی چیزهای دیگه بود . آخر قصه ، نازی با یه خنده ی بی صدا تمام ناراحتی ها رو از بین میبرد و با یک بوس کوچولو تمام کدورتها از بین میرفت .
چقدر خوب میشد سکوت بین من نازی این بار هم تموم میشد . کاری به این که کی مقصره ندارم که فرقی هم نداره این قضیه . مهم سکوت و فاصله ی حاصل از سکوته .
برق رفته بود من تنها توی خونه نشسته بودم و به خیلی از چیزها فکر میکرم . یه وقتهایی ساعتها فکر میکنی و اگر کسی ازت بپرسه به چی فکر میکنی چیزی نمیگی . چون یادت نمیاد چی بوده و کجای قصه ی فکرت ایستادی .
کاش میشد باز هم به دورانی برگشت که نازی با یه خنده تمام یخ ها رو آب کنه و کدورتها جای خودشون رو به دوستی بدهند . راز اون روزها فقط یه چیز بود و اون هم من نبودن من و نازی بود . فرمولی که این روزها هیچ وقت ازش استفاده نمیکنیم .
- چقدر سینه ی من از نبود نازی سنگینه .
- چقدر دست من دلتنگ خواب بودن زیر سر نازیه .
- چرا دیگه بارون نمیباره .
- چقدر دستای من سرده .
- چقدر شبهای من طولانی شده .
- چقدر بوی اقاقیا توی کوچه ها کم شده .
- چقدر فاصله ی من و نازی از هم زیاد شده .
توی این فکرها بودم که لیوان خالی چایم از دستم افتاد و تاریکی هوا باعث شد دنبالش بگردم . صدای خنده اومد . خنده ی نازی بود . نازی فکر کرد مخصوصا قلقلکش دادم . بلند بلند خندید . مثل روزهایی که تغییر جنسیت نداده بود و دینا توی زندگیش نیومده بود . به این فکر کردم که گاهی سوء برداشتها چقدر خوبه . اون وقتهایی که فکرت مثبت باشه و دنبال بهونه برای عاشقی باشی .
نازی همیشه دنبال عاشقی بوده و هست .
نازی خیلی دوستت دارم .