ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خدایا چقدر حالم خرابه . احساس میکنم چشمام به مشکل خوردن . آشتی چشم و دستمال . دلم یه گوشه ی دنج و صدای مرغابی وحشی و خونه یی که جنس پنجره و کف ش از طبیعت سر سبز می خواد . دلم برای چسبیدن لباس به تنم تنگ شده . بوی نم بارون که با سیگار قاطی میشه هوش از سرم میبره . دلم برای بالکن و پله های بلندش تنگ شده . دور بودن از انسانهای امروزی شهری و نیرنگها و سالوس بازی ها .
خلاصه میکنم ، دلم برای شمال و خونه عمه تنگ شده .
پی نوشت : عمه خواهر دوستم هست که صدرا و دینا عمه صداش میکنن و ما هم به زبون بچه ها عمه صدا میکنیم . مهربون ترین ، پاک ترین ، مثبت ترین زن و انسانی که توی عمرم دیدم .
خدا نگه دار خودش و همسرش و بچه هاش باشه .
هروقت از زندگی ماشینی خسته میشم کنار این خانواده خوب خودم روریفرش میکنم .