ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نمیدونم چرا هر وقت بخوام به مورفیوس نزدیک بشم و سوالهای مهمی ازش بپرسم ، اتفاقی میافته که باعث فرار اون از دست کسایی میشه که من هیچوقت ندیدمشون میشه .
امروز روی تخت دراز کشیده بودم و خیره به ستاره های پلاستیکی چسبیده به سقف بودم و به این سوال فکر میکردم که
" انسانها اول گوسفند بودند یا گوسفندها اول انسان . "
اگر گوسفند به کمال رسیده انسان میشه چه طور این مسیر رو یاد میگیره . اون هم وقتی که قراره این یه راز بین گوسفندهای انسان شده بمونه . توی این فکرها بودم که مورفیس با جمله ی " سلام رفیق " پرید تو اتاقم . پیش از اینکه بخوام دهانم رو به فحش باز کنم ، سمش رو جلو صورتم اورد و گفت : باز شروع نکن که باهم رفیق نیستیم و از این مزخرفات ، که اگر رفیق نبودیم تو رو به فکر نمیبردم .
حرفش منطقی بود و قابل تامل ولی این جمله اعصاب خورد کن بود و نمیشد تحمل کرد .
مورفیوس سمی زیر چونه زد و گفت : و فرقی هم میکنه ؟ مهم این تبدیل است . هیچ جاده یی یه طرفه نیست و قتی من گوسفند میتونم انسان بشم تو نمیتونی گوسفند بشی ؟ راستش خیلی از آدمهای دور و برت گوسفند هستند و تو نمیدونی . فقط کافیه کمی بهشون دقت کنی و رفتارشون رو زیر نظر داشته باشی .
مورفیوس دوست داشت سیگاری روشن کنه ولی سمش بهش اجازه نمیداد . راستی روی سمش زائدهایی شبیه انگشت دیده میشه . شاید سری بعد مورفیوس رو از یک انسان نتونم تشخیص بدم .