دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

حرفهای گوسفند سفید - سوال اساسی

نمیدونم چرا هر وقت بخوام به مورفیوس نزدیک بشم و سوالهای مهمی ازش بپرسم ، اتفاقی میافته که باعث فرار اون از دست کسایی میشه که من هیچوقت ندیدمشون میشه . 

امروز روی تخت دراز کشیده بودم و خیره به ستاره های پلاستیکی چسبیده به سقف بودم و به این سوال فکر میکردم که  

" انسانها اول گوسفند بودند یا گوسفندها اول انسان . " 

اگر گوسفند به کمال رسیده انسان میشه چه طور این مسیر رو یاد میگیره . اون هم وقتی که قراره این یه راز بین گوسفندهای انسان شده بمونه . توی این فکرها بودم که مورفیس با جمله ی " سلام رفیق " پرید تو اتاقم . پیش از اینکه بخوام دهانم رو به فحش باز کنم ، سمش رو جلو صورتم اورد و گفت : باز شروع نکن که باهم رفیق نیستیم و از این مزخرفات ، که اگر رفیق نبودیم تو رو به فکر نمیبردم . 

حرفش منطقی بود و قابل تامل ولی این جمله اعصاب خورد کن بود و نمیشد تحمل کرد . 

مورفیوس سمی زیر چونه زد و گفت : و فرقی هم میکنه ؟ مهم این تبدیل است . هیچ جاده یی یه طرفه نیست و قتی من گوسفند میتونم انسان بشم تو نمیتونی گوسفند بشی ؟ راستش خیلی از آدمهای دور و برت گوسفند هستند و تو نمیدونی . فقط کافیه کمی بهشون دقت کنی و رفتارشون رو زیر نظر داشته باشی .  

 مورفیوس دوست داشت سیگاری روشن کنه ولی سمش بهش اجازه نمیداد . راستی روی سمش زائدهایی شبیه انگشت دیده میشه . شاید سری بعد مورفیوس رو از یک انسان نتونم تشخیص بدم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.