دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دختر (2)

دختر به گذشته فکر میکرد . گذشته یی که یه موقعی فقط روز بود و الان فقط نیمه ی تاریک زمین نصیبش بود . دختر دوست داشت یه بار دیگه روز رو ببینه ولی انگار زندگی ازش رو گردونده بود . حلقه ی توی دستش گاه و بیگاه از دستش در می اومد . انگار اون هم باهاش قهر بود لیوانهای چایی که مادرش براش اورده بود و اون لب نزده بود و مادر برای اینکه درسهایی رو بفهمونه بهشون دست نزده بود روش کپک نشسته بود . دختر داشت به نوع روابطش فکر میکرد . اگرچه اول تمام حق رو به خودش میداد ولی به مرور زمان این حق دادن رنگ میباخت و میدید که میشد در بعضی شرایط با کمی گذشت ، حلقه ی ارتباط رو محکم کرد حلقه یی که امروز اونقدر از هم گسیخته شده بود که از دست دختر میافتاد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.