ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اون شب من خوابم می اومد و نازی دوست داشت بیدار باشه . سنگینی سر نازی روی دستم برام عادت شده بود و همیشه احساس می کردم با نبودش خوابم نمی بره ولی اون شب به یکی از بزرگترین اسرار پیرامون خودم رسیدم و اون این بود که من بدون حضور نازی هم خوابم میبره .
اون شب بارون می اومد و نازی دوست داشت زیر بارون قدم بزنه و من با خود خواهیز خودم یه حس مشترک رو از دست دادم . من از نازی خواستم تا فردا با هم زیر بارون بریم و امشب بخوابیم ولی نازی موافقت نکرد . من خوابیدم و نازی قدم زدن زیر بارون رو تجربه کرد . تجربه یی که از نظر خیلی ها شاید نیارزد ولی نازی با وجود سرمایی که خورد راضی بود چراکه فردا صبح هوا آفتابی بود و از ابر و بارون و طراوت خبری نبود .
چقدر دلم تنگه برای زیر بارون با نازی قدم زدن و خیس شدن و سرما خوردن .
دلم تنگه برای گرفتن دست نازی ، برای خندیدن وعاشقی کردن .