دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - بارون و خواب

اون شب من خوابم می اومد و نازی دوست داشت بیدار باشه . سنگینی سر نازی روی دستم برام عادت شده بود و همیشه احساس می کردم با نبودش خوابم نمی بره ولی اون شب به یکی از بزرگترین اسرار پیرامون خودم رسیدم و اون این بود  که من بدون حضور نازی هم خوابم میبره .

اون شب بارون می اومد و نازی دوست داشت زیر بارون قدم بزنه و من با خود خواهیز خودم یه حس مشترک رو از دست دادم . من از نازی خواستم تا فردا با هم زیر بارون بریم و امشب بخوابیم ولی نازی موافقت نکرد . من خوابیدم و نازی قدم زدن زیر بارون رو تجربه کرد . تجربه یی که از نظر خیلی ها شاید نیارزد ولی نازی با وجود سرمایی که خورد راضی بود چراکه فردا صبح هوا آفتابی بود و از ابر و بارون و طراوت خبری نبود .

چقدر دلم تنگه برای زیر بارون با نازی قدم زدن و خیس شدن و سرما خوردن .

دلم تنگه برای گرفتن دست نازی ، برای خندیدن وعاشقی کردن .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.