ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیشب سر یه میز که با نور شمع توی شمعدون روشن شده بود نشسته بودم و یه دل رو با کارد و چنگال به سبک کنتهای انگلیسی مثل رولت برش میزدم و میخوردم . خونی که ازش میزد بیرون ، نشون از تازگی و خامی دل بود .
چه لذتی داشت وقتی با چشم خونی ، دلی رو میخوردم که خونی بود و لذت بخش تر ،اون وقتی بود که فهمیدم اون دلی که دارم می خورم دل خودمه .
پی نوشت :
۱ - چند وقته که دارم احساس میکنم بزرگترین جریان دروغ تو زندگیم در جریانه . این حس اونقدر قویه که دیشب قلبم داشت میایستاد .
۲ - ببخشید که تلخ نوشتم .
۳ - خدا کنه حسم دروغ باشه .