دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - بارون

بارون این چند روزه من رو با خودش برد به گذشته های دور . بارون و بالکن و کودکی و اقاقیا و ناااااززززی . 

 یاد روز عروسی . 

یاد لباس عروسی که مامان براش دوخت و به محضی که لباس به تن نازی رفت ما دویدیم به حیاط .  

بارون میاومد . تند و بی امان . 

هنوز صدامون توی گوشمه . من و نازی دست تو دست هم میچرخیدیم و میخوندیم :  

بارون میاد ج ج      

پشت خونه هاجر           

هاجر عروسی کرده           

دم خروسی کرده . 

آخ که چه حالی میده وقتی لباس خیس آدم به تنش میچسبه . 

درک برجستگیهای بدن زیر لباس خیس 

درک موهای چسبیده به سر . 

در رفتن دمپایی پلاستیکی از پا به خاطر خیسی . 

با این شرایطی که گفتم تاب بازی یه حال دیگه یی میده . 

تاب خوردن و خوردن . بالا ، بالاتر ، باز هم بالاتر ، از ابر هم بالاتر . 

چقدر دیدن رنگین کمون خوب و دلچسبه . 

آخ که چقدر خوبه آدم بتونه با عروسش بره روی رنگین کمون بشینه و سر بخوره و بیاد پایین .  

اون روز مدام بارون میاومد و باز آفتاب میشد و ما هی دوست داشتیم رنگین کمون رو ببینیم . حتی شب هم همین حالت بود .  

اون شب بعد از بند اومدن بارون بزرگترین سوال زندگیم توی ذهنم اومد .  

 " شبها وقتی بارون بند میاد رنگین کمون کجا میاد ؟" 

اون شب تا صبح از تب زیاد کابوس میدیدم و هر وقت چشمام رو باز میکردم نازی رو میدیدم که بالای سرم نشسته و داره نگاهم میکنه . 

 

پی نوشت : دیروز تولد یک سالگی داستان من و نازی بود . 

                 نازی جون تولد مبارک

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.