ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بارون این چند روزه من رو با خودش برد به گذشته های دور . بارون و بالکن و کودکی و اقاقیا و ناااااززززی .
یاد روز عروسی .
یاد لباس عروسی که مامان براش دوخت و به محضی که لباس به تن نازی رفت ما دویدیم به حیاط .
بارون میاومد . تند و بی امان .
هنوز صدامون توی گوشمه . من و نازی دست تو دست هم میچرخیدیم و میخوندیم :
بارون میاد ج ج
پشت خونه هاجر
هاجر عروسی کرده
دم خروسی کرده .
آخ که چه حالی میده وقتی لباس خیس آدم به تنش میچسبه .
درک برجستگیهای بدن زیر لباس خیس
درک موهای چسبیده به سر .
در رفتن دمپایی پلاستیکی از پا به خاطر خیسی .
با این شرایطی که گفتم تاب بازی یه حال دیگه یی میده .
تاب خوردن و خوردن . بالا ، بالاتر ، باز هم بالاتر ، از ابر هم بالاتر .
چقدر دیدن رنگین کمون خوب و دلچسبه .
آخ که چقدر خوبه آدم بتونه با عروسش بره روی رنگین کمون بشینه و سر بخوره و بیاد پایین .
اون روز مدام بارون میاومد و باز آفتاب میشد و ما هی دوست داشتیم رنگین کمون رو ببینیم . حتی شب هم همین حالت بود .
اون شب بعد از بند اومدن بارون بزرگترین سوال زندگیم توی ذهنم اومد .
" شبها وقتی بارون بند میاد رنگین کمون کجا میاد ؟"
اون شب تا صبح از تب زیاد کابوس میدیدم و هر وقت چشمام رو باز میکردم نازی رو میدیدم که بالای سرم نشسته و داره نگاهم میکنه .
پی نوشت : دیروز تولد یک سالگی داستان من و نازی بود .
نازی جون تولد مبارک