ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کمتر میتونم با کسی حرف بزنم .
حس میکنم کسی پاهام رو گرفته و داره من رو پایین میکشه.
چند بار سعی کردم حالم رو به بعضی از دوستام بگم ولی دچار سوئ تفاهم شدند .
یکی گفت : پارکت رو عوض کن .
یکی دیگه : ناخالصی داره .
یکی دیگه : ایول آدرس به ما هم بده .
دیشب خسته از روزمره گی ، برای یک قدم زدن به قول احسان خواجه امیری مردونه از خونه بیرون زدم . به عادت قدیمی ایستادم تا به قول سهراب شاخه ی نوری به لب بگذارم و روشن کنم . موقع روشن کردن سیگار ، پیرمرد قوزی خنزرپنزری رو کنارم دیدم . داشت نگاهم میکرد . اول ترسیدم . بعد دیدم این که سایه خودمه افتاده رو دیوار .
اما مگه سایه میتونه غیر سیاه هم باشه .
مگه سایه میتونه خنده های بلند بکنه .
مگه سایه میتونه تو چشات خیره بشه .
مگه سایه میتونه بعد داشته باشه .
پیرمرد خنزر پنزری با من چکار داره ؟
نکنه دارم دیونه میشم ؟
نکنه دیونه شدم و خودم خبر ندارم ؟
نکنه ... .
حس عجیبی این روزها دارم .