بابا نان داد !!!
تاریخ : چهارشنبه 9 مهرماه سال 1393 در ساعت 12:36
امروز ناخواسته یاد کلاس اول دبستان افتادم . یاد درسهایی که ما خیلی ساده از کنارشون رد شدیم و بدون اینکه بفهمیم فقط یاد گرفتیم از روشون ، بخونیم و بنویسیم .
یاد درسهای فارسی که بعد از لوح نویسی یاد گرفتم و نفهمیدم : " بابا آب داد " و " بابا نان داد " .
این دو جمله که اولین و دومین جمله های یاد گرفته ی دوران درسیم بود رو خوب یاد گرفتم بنویسم .
یاد گرفتم و یاد گرفتیم ولی نفهمیدیم که برای این دو جمله ی ساده بابای بیچاره چقدر باباش در میاد تا اون نون و آب در بیاد . نمیدونم چندتا سیگار تو مدت زمانی که تو این فکر بودم کشیدم ولی ساعت توی ماشین نشون میداد که بیش از پنجاه دقیقه ست که من دارم به این موضوع و این دو جمله ی ساده فکر میکنم .

اما متاسفانه یکی مثل من هیچوقت اونطوری که باید قدردان زحمات بابام نیستم... دوست خوبم:
هیچ کدوممون نیستیم .
ممنونم از نظرت .
هنوزم حرفم نمیاد بخصوص در این زمینه که قداست دست های زحمتکش پدر رو باید توصیف کرد دوست خوبم:
خدا رحمت کنه پدر شما رو .
انگشت گذاشتی رو موضع درد و آه و فغانمون رو درآوردی...یاد همه ی پدران زحمتکش گرامی... دوست خوبم:
خدا رحمت کنه اونهایی که رفتن و حفظ کنه اونهایی رو که هستند .
ممنونم از نظرت .