دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی -جراحی

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد

این چند روز تعطیل فرصتی بود برای انجام کارهای مهم عقب افتاده . چهار روز تعطیلی و تهران بدون ترافیک یعنی رسیدن آدم به هرکاری که میخواد انجام بده . خیابان جمهوری جایی بود که من باید میرفتم . نه برای خرید led و سینما خانگی که متاسفانه نمیدونم چرا خیلیها بهش سینما خانواده میگن .موبایلی هم در کار نبود . من نه میخواستم از ینگه دنیا خبر داشته باشم و نه دوست دارم کسی بهم زنگ بزنه بگه : " خرت به چند من ؟ "  

من با یه اسباب بازی فروشی کار داشتم که خدا رو شکر این آدم هم مثل من تارک دنیا شده بود و قید مسافرت تو این تعطیلات رو زده بود و اومده بود برای جراحی سر و گردن نازی . صحبتی از چند و چوند و اجرت کار نکردیم  چون هم من میدونستم این کار مهمه و با هر قیمتی من حاضر بودم تا نازی مثل روز اول بشه و هم تعمیرکار  از اهمیت نازی برای من خبر داشت .  

امروز روز مهمیه قراره من باید ساعت پنج بعد از ظهر برم برای تحویل گرفتن نازی . یاد شعر زیبای سهیلی افتادم که میگه :  

لحظه ی دیدار نزدیک است  

باز من دیوانه ام ، مستم  

باز میلرزد دلم ، دستم  

باز گویی در جهان دیگری هستم . 

های نخراشی گونه ام را تیغ  

وای نپریشی صفای زلفکم را دست  

وآبرویم را نریزی دل  

لحظه ی دیدار نزدیک است .  

نمیدونم چطوری باید تا کنم که آبرو ریزی نشه .  

خدایا کمکم کن

من و نازی - جنازه زیر تخت

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد

دیشب موقع خونه تکونی منزل پدر و مادرم یه صحنه ی جرم دیدم . صحنه ی جرم که نه ، خود جرم . من زیر تخت پشت وسایل یه جنازه دیدم . آره جنازه . یک جنازه ی بی سر . قلبم داشت میایستاد . من اون بدن رو میشناختم . خیلی سریع اشک توی چشام حلقه زد . نفسم به شماره افتاد . توی اینجور مواقع تمام اتفاقات مشترک آدم خیلی دور تند از جلوی چشم آدم رد میشه . عجیبه که روی تصاویر دور تند همه ی صدا هم هست ولی صدا ها مشکلی نداره . شاید یک آن باشه ولی خیلی طول میکشه . به خودم اومدم . آب دهانم رو غورت دادم و خیلی سریع خودم رو به انتهای تخت رسوندم تا شاید سر اون تن رو پیدا کنم . فاصله ی نیم متری چقدر طولانی شد . با خودم خیلی فکر کردم . بالاخره به سر رسیدم . زیر تخت به سختی توی بغل گرفتم و بلند زدم زیر گریه . از صدای قلبم همه دور تخت جمع شدند . صدرا میخواست بیاد پیش من ولی جا نبود . به سختی از زیر تخت بیرون اومدم و اشکم رو پاک کردم .

نمیدونم کی و کی این کار رو کرده بود . جنازه ، جنازه ی نازی بود . سرش توی یه دستم و تنش توی دست دیگم . آروم . آروم و بیحرکت . چشمهای بسته ، لب خندون . با آثار آرایش خودکاری که علیرضا و وحید روی صورتش کشیده بودند . مامانم رو نگاه کردم . خیلی عصبانی بودم . از همه کس و همه چیز . خودم . مامانم . زندگی . زن . بچه . اصلا من چند سال بود که سراغ نازی رو نگرفته بودم . یا چند ساله که نازی با این وضعیت اینجا افتاده .

دیشب به سختی تونستم سر نازی رو روی تنش سوار کنم . البته آدرس چندتا عروسک ساز رو گرفتم که فردا برم پیششون .

دروغ چرا دوست دارم نازی امشب کنارم بخوابه . انگار حرفهای زیادی باهاش دارم . حرفهای درگوشی . راستی لباس هم باید براش بگیرم . آخ که بوسیدن صورت نازی وقتی از حمام اومد چقدر حال میده .  

خدایا من چقدر پست شدم که نازی رو فراموش کردم  

خدایا کاری کن که نازی فراموش کنه من چه بلایی سرش اوردم . 

خدایا کاری کن که من نازی رو دیگه فراموش نکنم . 

من میخوام از یه راز بزرگ پرده برارم . بله یه راز بزرگ . همیشه توی اتاقهایی که جراغشون خاموشه زندگی جریان داره . من این راز بزرگ رو امروز صبح فهمیدم . وقتی از توی اتاق بیرون اومدم و سبک بودم . اونقدر سبک که مثل پر به هرطرفی میرفتم .  

دیشب ستاره های چسبیده به سقف اتاقم تا صبح من و نازی رو نگاه میکردند . راستش برای اونها غیرتی نشدم . یه جوری پز هم بهشون دادم . چراغ اتاق خاموش ، ستاره ها روشن ، چشمهای نازی بسته ، دست من زیر سر نازی .دهنم در گوش نازی و درد دلهای بی کسی .

پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی

اون روزی که پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی رو دیدم کوچک بودم . دستم تو دست آقاجون خدابیامرز بود . اون گفت این پیرزن خیلی ساله که هرروز ساعت نه صبح میاد و منتظر میمونه تا شب بشه . ضلع شمالی میدان فردوسی . پیرزن قرمزپوش یه جورایی سمبل این میدان شد . سالها گذشت و باز رفتم سر قرار پیر زن ولی نبود . انگار انتظار به سر رسید و رفت .  

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی از فلسفه عشق چیزی خونده بود . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی از هنر عشق ورزی چیزی شنیده بود . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی از لیلی و مجنون و باقی عشاق چیزی میدونست . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی به این فکر افتاد که یه روز دیرتر از ساعت نه بیاد . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی به این فکر افتاد که یه روز با یه لباس دیگه بیاد . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی به این فکر افتاد که یه روز با یه رنگ لباس دیگه بیاد .  

پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی فقط توی این فکر بود که معشوق وقت اومدن معطل نشه . 

عذر خواهی

امروز صبح بلاگ اسکای پیامی فرستاد که مرکز مدیریت وبلاگ چهاردهم و پانزدهم خرداد به علت بروز رسانی قطع است . من هم از دوستانم که در زمان قطعی این سایت به من سر میزنند و من نمیتوانم جواب کامنتهایشان را بدهم معذرت میخوام .  

اثری هنری که از یک خیانت متولد شد

دیروز یا پریروز بود که ایمیلی برام اومد و من خوندمش حالت عجیبی بود حیفم اومد تا برای کسی نگم . قانون بلاگم رو شکستم و از ایمیل کپی - پیس و برای دوستان گذاشتم . 

داستان عاشقانه‌ی یک شعر این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم شعری زیبا از مهرداد اوستا :  

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم  

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم 

 اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت  

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم 

 کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب 

 ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم  

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم  

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم 

 چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم 

 چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم  

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم 

 ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم  

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل 

 ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم  

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی 

 چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم  

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون 

 گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم  

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم 

 ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟  

ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده. مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد. دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می‌کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند... مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می‌شود. بله نامزد اوستا فرح دیبا بود .. در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می‌شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می‌سراید.. حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ....

سلامتی

سلامتی پیر مردی که توی ایستگاه قطار با دسته گل خشکیده سی سال روز رو شب کرد و از انتظارش کم نشد .  

سلامتی پیرزنی که با لباس و چکمه ی قرمز پنجاه سال تو میدان فردوسی ایستاد و با کسی حرف نزد . 

سلامتی آهویی که وقت مرگش برمیگرده جایی که جفتش رو از دست داده . 

سلامتی مرغ عشق فالگیری که اگرچه آزاده ولی پابند جفت اسیر تو قفسش فرار نمیکنه . 

سلامتی تو ...

خودکشی

من چشمانم را میبندم  

    برتمام حقایق هستی  

بر خودم   

        بر تو و  

              هر که مثل تو عاشق است میبندم . 

  

من نگاهم یخ زده است مثل چشمان هزاران نفر مثل خودم .

شاید

 

دلم گرم به کوله خالی روی شونهامه . 

شاید گریه ی شمع هم دروغ باشه و دستهای درختان به ریا قنوت گرفته اند .  

شاید پیرمردی که کتاب هاش رو حراج کرده می خواد با پول کتابهای فروخته شده کتاب تازه بخره . 

شاید پدری که تا دیر وقت کار میکنه از دست زن و بچه اش خسته شده که خودش رو بیرون خونه سرگرم میکنه .  

شاید صفحه ی حوادث روزنامه دروغ باشه .  

شاید زن و شوهری که از هم جدا میشن خوشی زیر دلشون زده .  

شاید خانواده یی که توی پارک ، تو چادر زندگی میکنند از زندگی توی آپارتمان و خونه ی ویلایی خسته شدند .  

شاید مرد جوانی که ته مونده سیگار من رو از روی زمین بر میداره و میکشه میخواد باهام خودمونی شه .  

شاید گلفروش سر چهارراه از روی علاقه ی به گل این کار رو میکنه .  

شاید دخترهای توی پرورشگاه هر کدوم یه بابا لنگ دراز دارند .  

شاید ...  

و شاید من زیادی تب دارم و هذیان میگم .   

شاید ...

من و نازی - کوچه برلن

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .  

اون روز برای خرید لباس عید ، من و نازی کنار مامان به کوچه برلن رفته بودیم . از کدوم مغازه خرید کردیم و چی خریدیم ، یادم نیست که اون مهم نیست . مهم خاطره یی که از اون روز به صورت احساسم چنگ میندازه .  

میون اون ازدحام جمعیت و خیل مشتری ها و فریاد اون همه فروشنده ی مغازه دار و دستفروش ، صدای یه آکاردئون میاومد که نوازنده اش یه پسر بچه ی سیاه چرده ی ژولیده بود و کنار پسربچه یه دختر هفت یا هشت ساله بود که یه عروسک پارچه یی رو میرقصوند . دختر بچه با غم تو چشماش داشت عروسک رو میرقصوند . بعضی از مردم پول میدادند و بعضی خیلی راحت از کنرشون رد میشدند .   

نازی محکم دستم رو گرفت و من دستش رو فشار دادم . مطمئنا همین حس من به نازی رو اون دختر به عروسکش داشت ولی خیلی چیزها باعث میشه تا آدم رو وادار کنه که چنین کاری بکنه . یاد شهر قصه افتادم که میگفت : پنیر سیری سه عباسی ، نون چارکی دو عباسی ، آدم مفلس رو چو من وامیداره به رقاصی .  

اون روز فهمیدم شرایط اقتصادی روی کارهایی که انجام میدند تاثیر میگذاره . اون روز نگاه نازی به من جوری بود که التماس رو میشد فهمید . اون شب خیلی فکر کردم . به خیلی از چیزها . به خودم ، به نازی ، به آینده که بزرگ بشم . 

سر نازی روی دستم بود و مطمئنا اون هم بیدار بود و به چیزهایی که من فکر میکردم اون هم فکر میکرد .

من و نازی - رنگین کمان

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد  

فکرش رو بکن :دست کسی که دوستش داری تو دستت، نم بارون روی صورتت ، نوازش باد لای موهات و دویدن توی چمنزار .پایین اومدن از تپه و لیز خوردن روی علفها و غلتیدن تا پایین تپه .  

 حس نشاط توام با ترس . بیم و امید . خوف و رجاء . ترسیدی و میخندی .جیغ میزنی ولی نمیدونی از ترس یا از خوشحالی . نمیدونم اونچه که گفتم رو درک میکنی یا نه ولی من و نازی تجربه کردیم . وقتی رسیدیم پایین تپه و از حرکت ایستادیم قد یه عالم همدیگه رو بغل کرده بودیم . به نازی نگاه کردم . اون مثل همیشه که در حالت دراز کشیده چشمهاش بسته است ، باز هم بسته بود . 

یادمه بعد بارون با همون لباسها نشستیم نوک تپه و رنگین کمون رو دیدیم . لباسهامون اونقدر گلی شده بود که با همون لباسها مجبور بودیم بریم توی استخر وسط مزرعه تا هم خودمون رو بشوریم و هم لباسهامون رو . تا صبح هم از سرما به خودمون لرزیدیم و همدیگه رو سفت چسبیدیم و خوابیدیم .  

فرداش وقتی صبح بیدار شدم تمام بدنم درد میکرد . نمیدونم برای غلت خوردن روی تپه بود یا نشستن با لباس خیس روی تپه ، یا شستن لباسها توی استخر یا کتک خوردن از مامان .  

درده تموم شد ولی حس قشنگ اون روز هیچ وقت از یادم نمیره .