دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - گم شدن

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد  

یاد اون روزی افتادم که با نازی رفته بودم پارک . بعد یه تفریح چند ساعته من نازی رو گم کردم . فاصله ی کوتاه زمین بازی تا جایی که مادرم نشسته بود خیلی طول کشید . گریه میکردم و این طرف و اون طرف رو نگاه میکردم . اثری از نازی نبود . بی اغراق میگم که انگار دنیا ایستاده بود . همه جا تاریک شده بود . صدایی رو نمیشنیدم . همه چیز ایستاده بود ، از زمین گرفته تا زمان . حتی تاب هم تاب نمیخورد . ستاره ها هم تو آسمون دیده نمیشد . من بودم و تاریکی و اشک و اضطراب . مامان که قصد آروم کردن من رو داشت میگفت : ناراحت نباش پسرم ، نازی پیدا میشه . لبهای مامان تکون میخورد ولی صدایی نمیشنیدم فقط صدای گریه م بود که میاومد . ناگهان توی اون تاریکی چشمم به یه دختر بچه افتاد که داشت با مادرش میرفت . توی دستش نازی رو دیدم . با تمام توان دویدم . دختر به همراه مادرش جلوی دفتری رسید که بعدها فهمیدم دفتر مدیر یت پارکه . اونها اومده بودند تا نازی رو به دفتر پارک تحویل بدهند . خلاصه نازی پیدا شد ولی اون روز فهمیدم آدمها به واسطه ی داشته هاشون معنی پیدا میکنند . این داشته ها میتونه اطرافیان باشه یا داشته های معنوی شون . اگر چه نازی گم شده بود ولی من بی کس شده بودم . نازی اون روز یه جور دیگه توی بغلم اومد . هرچند نازی شب تا صبح توی بغلم خواب بود ولی تاصبح خواب میدیدم نازی رو گم کردم .  

جو مقابل

یه وقتایی دوست داری تنها باشی . قدم بزنی . شب باشه و خیابون و پارک خلوت باشه . دور چرخ لبوفروشی چند نفر یقه پالتو بالا داده وایستاده باشند و لبو بخورند . آروم از کنارشون رد بشی و از پله های پل عابر پیاده بالا بری و عرض اتوبان رو رد کنی . یه لحظه تردد ماشینها رو نگاه کنی و فکر کنی تو از اونها رد میشی یا اونها تو رو جامیگذارند . سرت گیج میره . نه از سرعت ماشینها که سوالهای فلسفی بی مورد دور و برت . ساعت مچی ات رو نگاه میکنی . ساعت از دوازده هم گذشته از اون طرف پل پایین میای و به سمت ناکجا میری . نمیدونی کجا ولی انگار باید بری . تو هر دم و بازده احساس میکنی یه لحظه میری تو ابرها و برمیگردی . هایی میکنی به دستات تا دستات گرم بشه . یه دمی تامل میکنی و آرزو میکنی که ای کاش الان تابستون بود و یه پیراهن آستین کوتاه تنت بود و از چرخی کنار خیابون یه فالوده ی شیرازی میخریدی طوری میخوردی که تاق دهانت یخ کنه و گیجگاهت درد بگیره .  

این صحنه برات تکراری بود . یادت میاد که توی تابستون همین اتفاق برات افتاده و در اون لحظه آرزوی حضور تو زمستون رو داشتی . خیره میشی به صف ماشینهای کنار پمپ بنزین و به این فکر میکنی که آدمها هیچ وقت با حالشون حال نمیکنند و همیشه با جو مقابل حال یه حال بهتری دارند .

به بهانه ی روز پدر

روز پدر نزدیکه و به بهانه ی این روز میخوام یه کم برای خودم حرف بزنم . از جملاتی مثل مخاطب خاص ندارم و منظورم شخص خاصی نیست و ... بدم میاد . احساس میکنم وقتی این جملات رو کسی مینویسه اتفاقا مخاطب خاص داره و روش نمیشه . مخاطب خاص این پست خودم هستم . آره خودخواهانه مینویسم خودم .  

این رو نزدیکانم میدونند که در برابر پدرم همیشه ضعیف بودم و همیشه نقطه ی ضعفم پدرم بوده . اونقدر این شخص بزرگواره که حتی از نگاه کردن تو صورتش خجالت میکشم . یه جورایی توان دیدن چروک روی پیشونی ش رو ندارم . قبلا هم گفتم که پدرم برای ساخت حسینیه یی در محمدیه نایین یک سال اونجا بود و در این مدت هر چند وقت یکبار میآمد تهران و باز میرفت . در این مدت من بسیار شکننده بودم و اگر یک روز تلفنی حرف نمیزدیم اون روز برای نزدیکانم غیر قابل تحمل بودم . شاید دلیل این وابستگی من به پدر ، مریضی مامان باشه . از روزی که من به دنیا آمدم مامان مشکل قلبی داره و من مخاطب خاص جمله ی دکتر قلب مامان بودم که گفت مامانت مثل یه ظرف چینی شکسته ی بندزنی شده ی لب میزه . با کوچکترین تکون و بی احتیاطی این ظرف زمین میخوره و میشکنه . من این جمله رو هشت یا نه سال داشتم که شنیدم . برای همین بود که برعکس دیگران بجای تکیه به مادر ، سنگینیم رو روی پدرم انداختم و اون شد تابوی من . این تابو اونقدر با اهمیت هست که در داستان من و نازی که بزرگترها رو نقد میکنم هیچوقت اسمش رو نیاوردم . 

احساس خوبی از جمله بندی هام ندارم . اگر کسی مطلب رو خوند برای اینکه حس من رو درک کنه به جای واژه ی پدر ، بابا بگذاره که من با این واژه عجینم .  

بابا روزت مبارک . خیلی مردی .

من و نازی - دزدی

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .  

اگرچه بنای کنار هم بودن من و نازی تصادفی بود ولی کنار هم موندنمان خواسته ی دوتایی مون بود . نازی دوست داشتنی ترین فردی بود که میشد پیدا کرد . نازی ناز بود و ناز نداشت . ادعایی هم نمیکرد . کم حرف میزد و سعی میکرد با لبخند ملیح ش جواب خیلی چیزها رو بده .  

توی نوشته هام یه بار گوشه ایی زدم به بزرگترین خیانت بزرگترها و امروز میخوام در ادامه ی اون صحبت بزرگترها رو محکوم کنم به دزد بودن . آره پدرا و مادرها بزرگترین دزدان رویاهای بچه ها هستند . این رو وقتی فهمیدم که تعطیلات تابستونی شروع شده بود و ما میخواستیم پارک بریم . من نازی رو ورداشتم تا اون هم پارک بیاد ولی مامان با این موضوع مخالفت کرد . گفت نازی یه عروسکه و اگر توی خونه باشه مشکلی نیست . اون شب به دستور مامان من نازی رو توی خونه تنها گذاشتم و وقتی برگشتیم نازی نترسیده بود . فردای اون روز مامان در برابر غذا دادن من به نازی مخالفت کرد که اون غذا نمیخواد . نمیدونم چرا ولی نازی باز هم میخندید . نازی دخترک رویاهام بود ولی بعد از این دزدی رویاهام دیگه حرف نزد و غذا نخورد و از تنهایی نترسید و جالبه که در برابر تمام این اتفاقات فقط میخندید . هرچند من هم متوجه خنده ی مصنوعی نازی شده بودم . تمام این اتفاقات فاصله ی من و نازی رو زیاد میکرد . شاید که نه ، حتما یکی از آجرهای بین من و نازی همین دزدی مامان بود .