دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

حمومک

گلکم  

توی دنیات گمکم 

دنیای من رو هواست  

نه که جایم بالاهاست . 

هواسم پرت و پلاست .   

دلکم  

واسه چشمات کمکم  

واسه چشمای سیاهت 

قیر شب زلف کمندت 

روز من رنگ چشاته 

شب من کنج موهاته  

 

دلبرکم  

چی بگم از غمکم 

نکنه یه وقت نبینم  

بزنی تو کلکم 

 

عاشق چرخ و فلکم 

حمومک تندترش کن  

تندتر و تندترش کن . 

 

حمومک مورچه داره  

بالا و پایین خنده داره  

 

حمومک قصه داره  

یه عالم غصه داره 

حمومک حرف دلش  

اشک داره  

غم داره . 

 

حمومک  

دنیات با ما فرق داره .

درسته غصه داره 

ولی جونم  

کنج دلت ، یکمی پسته داره . 

 

حمومک  

دل ما غصه داره  

قصه ی سر بسته داره 

دل ما کویر لوته  

باد داره  

خار داره  

مار داره 

  

حمومک  

دنیای تو پری داره 

حمومک دنیای ما دیو داره  

دیوش هم آتیش داره . 

 

یاد داستانت افتادم حمومک : 

یکی بود یکی نبود  

زیر گنبد کبود لخت و عور   

تنگ غروب  سه تا پری نشسته بود

... 

 

دل من قصه میخواد  

قصه سر بسته میخواد  

یه عالم پسته میخواد 

فندق و بادوم جای خود 

من دلم پسته میخواد  

پسته ی بی غصه میخواد  

دل خوش ارزونی تون  

پسته ارزون سیری چند ؟  

من و نازی - سکوت

مرز بین جنون و عقل اونقدر نزدیکه که زنجیری ترین آدم لحظه یی فیلسوف بزرگی میشه و عاقل ترین انسان دست هر دیوانه را از پشت میبنده . حکایت من و نازی هم همین طوره . یه وقتهایی دیوانه های زنجیری که سر زیر ماشین خوابیدن شرط میبستیم و فردای اون روز نازی میشد خانم معلمی که آمپول میزنه و من شاگرد تنبل کلاس درس که نامه ی دوستت دارم به معلم میده . جالبی قصه ی من و نازی این بود که همیشه خیر بر شر پیروز میشد و بدی به سزای عملش میرسید . داستان من و نازی حکایت عشق و تکرار - بارون و تنوع - دوستی و دروغ و خیلی چیزهای دیگه بود . آخر قصه ، نازی با یه خنده ی بی صدا تمام ناراحتی ها رو از بین میبرد و با یک بوس کوچولو تمام کدورتها از بین میرفت .  

چقدر خوب میشد سکوت بین من نازی این بار هم تموم میشد . کاری به این که کی مقصره ندارم که فرقی هم نداره این قضیه . مهم سکوت و فاصله ی حاصل از سکوته .

برق رفته بود من تنها توی خونه نشسته بودم و به خیلی از چیزها فکر میکرم . یه وقتهایی ساعتها فکر میکنی و اگر کسی ازت بپرسه به چی فکر میکنی چیزی نمیگی . چون یادت نمیاد چی بوده و کجای قصه ی فکرت ایستادی .

 کاش میشد باز هم به دورانی برگشت که نازی با یه خنده تمام یخ ها رو آب کنه و کدورتها جای خودشون رو به دوستی بدهند . راز اون روزها فقط یه چیز بود و اون هم من نبودن من و نازی بود . فرمولی که این روزها هیچ وقت ازش استفاده نمیکنیم .

-         چقدر سینه ی من از نبود نازی سنگینه .

-         چقدر دست من دلتنگ خواب بودن زیر سر نازیه .

-         چرا دیگه بارون نمیباره .

-         چقدر دستای من سرده .

-         چقدر شبهای من طولانی شده .

-         چقدر بوی اقاقیا توی کوچه ها کم شده .

-         چقدر فاصله ی من و نازی از هم زیاد شده .

توی این فکرها بودم که لیوان خالی چایم از دستم افتاد و تاریکی هوا باعث شد دنبالش بگردم . صدای خنده اومد . خنده ی نازی بود . نازی فکر کرد مخصوصا قلقلکش دادم . بلند بلند خندید . مثل روزهایی که تغییر جنسیت نداده بود و دینا توی زندگیش نیومده بود . به این فکر کردم که گاهی سوء برداشتها چقدر خوبه . اون وقتهایی که فکرت مثبت باشه و دنبال بهونه برای عاشقی باشی .

نازی همیشه دنبال عاشقی بوده و هست .

نازی خیلی دوستت دارم .    

من و نازی - کابوس رویا گونه

دیشب جلوی تلویزیون در حال دیدن برنامه لالایی شبکه پویا بودم که چشمم گرم شد . حالت رویاگونه یی بود . تاب بازی با کلاغها . چرخ و فلک با خورشید . خوابیدن روی قوس ماه . پیاده روی در اعماق دریا . خوش به حالم که اینها رو یه بار تجربه کردم . داشتم روی هوا با ستاره ها فوتبال بازی میکردم که یه ابر از بالای سرم رد شد . این حالاتی که من تجربه کرده بودم باعث شد رد شدن یه ابر از بالای سرم چیز عجیبی برام نباشه . صدای خنده یی از روی ابر اومد که توجه من به اون ابر جلب شد . صدا اون قدر برام آشنا بود که احتیاج به فکر کردن نداشتم . نازی بود که در حال ابر سواری پیش من اومده بود . به سمت نازی دویدم ولی هر چه میدویدم به نازی نمیرسیدم . فاصله ی چند متری من و نازی کمتر نمیشد . توی یه لحظه تعادل نازی بهم خورد و نازی از روی ابر افتاد . من به سمت نازی پریدم ولی فایده یی نداشت .هر چی خودم رو میکشیدم  تاثیری نداشت . نازی که تا آن لحظه میخندید چهره ش کم کم عوض شد . نازی در حال اشک فریاد میزد و دستش به سمت من دراز بود . همان طورکه دستامون رو به هم بود از من رد شد و به سمت پایین رفت . تاریکی مطلقی که پایین پای ما بود دهان باز کرد . سیاهی مطلق کامی سرخ داشت که تا بی نهایت ادامه داشت . نازی بلعیده شد و با بسته شدن کام سیاهی مطلق صدای نازی هم قطع شد . صدای فریاد و گریه من حتی گوش خودم رو هم آزار میداد . من بودم و تنهایی و کابوسی که توش اسیر بودم . میخواستم فرار کنم که نمیشد . تمام توانم رو گذاشتم روی چشمام تا بتونم اونها رو باز کنم که موفق شدم .

چشمم به صفحه ی رنگی شبکه ی پویا افتاد که برنامه ش تموم شده . دنبال نازی گشتم . دستش تو دست دینا بود و داشت تو اتاق دینا میرفت . نازی میخندید . چشمکی بهش زدم و سمت یخچال رفتم . یاد شعر انوری افتادم که میگه :

اگر انوری خواهد از روزگار             دمی را به بی زای زحمت زید

مگس را پدید آورد روزگار                که تا بر سر رای رحمت رید .

حتی خواب خوش هم تو یه لحظه جاش رو به کابوس میده . با این کابوسی که دیدم فکر میکنم نازی رو از دست میدم . امیدوارم این پیش بینی م هم مثل خیلی از پیش بینیهام اشتباه باشه .  

بازخوانی بیا یک بار عاشق شو

دوستی که دوست نداشت اسمش رو توی این پست بیارم پست قبلی رو خوند اما با حسی تازه تر و  شاداب تر به همین  من دست ادب به سینه میگذارم و این بازخوانی رو میآرم :  

بیا یکبار عاشق شو
در این دنیای ظلمانی
بیا یکبار بزن دل رو
به این دریای طوفانی

بیا و پای دل بنشین
بذار جاری بشیم چون رود
بیا از من بگیر غم رُ
به دست بادها ،بدرود

بیا یکبار عاشق شو
نگو دیرِ، نکن انکار
برای عاشقی هامون
خدا هم بیدرنگ اینجاس

چه خوش عطرِگلِ بارون
میون رقص گیسوهات
چقدر خیره شدن خوبه
به اون لبها و ابروهات .

بیا یکبار عاشق شو
ببین نیلی میشه دنیات
بیا دل رو بزن دریا
ببین حال غریب ما .
  

 

دوست خوبم بابت این لطفت ممنونم .

عاشق شو

بیا یکبار عاشق شو 

در این دنیای ظلمانی 

بیا یکبار بزن دل رو 

به این دریای طوفانی 

 

بیا و پای دل بنشین 

بذار جاری بشیم چون رود  

بیا سر رو هویدا کن 

بیا یکدم برم بنشین . 

 

بیا یکبار عاشق شو 

نگو از ما گذشت اینکار 

برای عاشقی هامون 

چمنزار میشه فرش ما 

 

چقدر خوشبو میشه بارون 

میون رقص باد و موت 

چقدر خیره شدن خوبه  

به اون لبها و  ابروت . 

 

بیا یکبار عاشق شو 

ببین آبی میشه دنیات 

بیا دل رو بزن دریا 

ببین حال غریب ما .