دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

قاق

- نوزاد قاقه ، به زور سینه دهانش میگذارند وقتی هر رو از بر شناخت سینه رو تلخ میکنند که نخور .

- خردسال قاقه ، شب مادر پیش خودش میخوابونه وقتی به آغوش مادر عادت کرد مجبورش میکنند تو اتاق خودش بخوابه .

- کودک قاقه ، میشوننش پای تلویزیون و خودشون میرن دنبال یلدری تلدری وقتی فهمید این جعبه چکار میکنه محدودش میکنند که نبین .

- بچه قاقه ، اسباب بازی براش میخرند وقتی فهمید که چه طور میشه بازی کرد ازش میگیرند که بزرگ شدی .

- نوجوون قاقه ،کلی تو مخش میکنند که دختر خاله و پسر خاله خواهر و برادرن وقتی بزرگ میشن میگن کی گفته شما با هم راحت باشید .

- جوون قاقه ، کلی زورش میکنند که درس بخون وقتی درسش تموم میشه میگن چه غلطی بلدی بکنی .

- مهدی قاقه ، . . . . . . 

درک عشق

نمیدونم درک کردی یا نه . بعضی آدمها هستند که وقتی باهاشون آشنا میشی خیلی زود احساس میکنی یه عمره که تو زندگیت بودن و حال و هوات رو درک میکنند . مثل آیدا و شاملو . 

شاملوی خوشگذران وقتی به آیدا میرسه توقف میکنه. مکث میکنه و عاشق میشه . شاملوی پریا میشه سراپا عشق . شاملو داسش رو میگذاره و شونه بر میداره . قلمش دیگه از 28 مرداد نمی نویسه . باید خرباشه آدم که آیدا رو ول کنه و از نامردمی 28 مرداد بنویسه .

یاد اون عصر افتادم که آرامگاه امامزاده طاهر بودم و با شاملو خلوت کرده بودم . زنی اونجا بود و بعد سکوتهای نه چندان طولانی ، صحبت از شاملو و شعر و عشق و آیدا شد . من گفتم : " دوست دارم آیدا رو ببینم . چیکار با شاملو کرد " و زن نگاهی به من کرد و گفت : " ببین شاملو با آیدا چکار کرد " .

زن وقتی گریه ش گرفت تازه فهمیدم دارم با کی حرف میزنم . دوست داشتم بیشتر صحبت کنیم و از شاملو بشنوم ولی دیدم آیدا تشنه ی خلوت و حرفهای عاشقانه شاملوست . خداحافظی کردم ولی هنوز بعد این همه سال حرف آیدا تو گوشم زنگ میزنه . 


پی نوشت :

بعد نوشتن این پست تقویمم رو نگاه کردم و دیدم امروز سالگرد درگذشت مرد شعر و عشق و آزادگیه . روز آزاد شدن شاملو از این زندان خاک . 

روحش شاد و عمر آیدا و آیداهای ایران مون جاودان .

 

نشونه های گریه

- خش گیرهای موجود توی بازار روی صدایم بی تاثیره .

- چقدر به در و دیوار خورده این تارها که صدایم گرفته .

- چقدر تو سر این صدا میخوره اگر صافکار و نقاش با بتونه سراغش بیان .

- راستی ! چرا وقتی صدا میلرزه آدم گریه ش میگیره .




راستی صدرا هم با یه شعر رپ آپه .

عینک آفتابی

یادم باشه با تمام پول تو جیبیهام برای تمام مردم شهر عینک آفتابی بخرم .

عینک آفتابی بخرم تا چشمم به چشم هیچ انسانی نیافته .

چشم به چشم هیچ انسانی نشم تا نکنه چشمی رو آشنا ببینم .

چشمی رو آشنا نبینم که بخوام حرفی از حرفهای دلم رو بهش بزنم .

حرفهای دلم رو نگم که محکوم نشم .

محکوم نشم تا مجبور به گریه نشم .

مجبور به گریه نشم تا هرکسی نخواد هرچی دوست داره بهم بگه .



می ارزه وام بگیرم برای خرید عینک آفتابی . 

آن

یه وقتایی خوابت میاد . دوست داری بی هیچ ارتباطی با هستی ، فقط بخوابی . تنها محل اتصالت به این جهان ، همون قسمتهایی از بدن که روی تشک هست ، باشه . یه سکوت مطلق تو تاریکی مطلق . ذهن به خلاء برسه و توی سکوت و تاریکی بی انتها بخوابی .

بعد از مدت زمانی که بیدار میشی هیچی نمیدونی . نمیدونی کی هستی ؟ کجایی ؟ ساعت چنده ؟ هنوز تو خلاء ذهنیی . کم کم یه سری از مسائل به ذهنت میاد و همه چیز میشه مثل قبل .

اون آن . همون لحظه که شاید چند صدم ثانیه باشه یا نهایتا چند ثانیه ، لحظه ی پاکیه ، آنه معصومیته . نه قبل داری و نه بعد . خود لحظه یی . خود زمان حال . بدون ماضی و آینده . همون وقتی که عرفا بهش میگن حال کردن .

- چقدر اون لحظه رو دوست دارم .

- خوش به حال اونی که زندگیش پر اون آنه .

- خوش به حال اونی که خواسته به این آن برسه .

- خوش به حال اونی که نه گذشته پابندش کرده و نه اسیر آینده ست .

این شبها خیلی از دوستان به این آن میرسند . گرفتن منظور تکراری خوبه ولی گفتنش رو دوست ندارم اما گفتن جملات تکراری همیشه هم بد نیست . جملاتی مثل دوستت دارم تکراریه ولی با تکراری بودنش خسته کننده نیست . این شبها یه جمله ی تکراری هست که خیلی هم قشنگه .

جمله یی که همه به هم میگن و من هم به کلیه دوستان میگم : " التماس دعا " .


باز هم به قول دوستی که ازش دیگه خبر ندارم " یا حق " .

حرف این شبها و شبهای دیگه

به 

  علی 

    شناختم 

      من 

        به 

          خدا 

            قسم 

              خدا 

                را .


التماس دعا به قول دوستی که ازش دیگه بیخبرم " یا حق "

عادت

شاید ...

نه !

باید عادت کرد !

به کرکره ی کشیده ی دکان چشمانت . 

عاشورای قدیم

روستای مهران از توابع طالقان است . این روستا مردمی دارد اهل ذوق ، هنر مند و هنردوست . از مفاخر مهران عبدالمجید درویش ( خوشنویس شکسته نستعلیق و عارف عصر شهیر ) است . آنچه که در این روستا بسیار مورد توجه هست ، نمایش آیینی تعزیه ست که بنا به قولی که در برنامه ی روی موج فرهنگ دادم به اختصار توضیحی بر اجرای تعزیه در این روستا میدهم :
بنا به خوابی که مربوط میشود به 154 سال پیش مردمان این روستا در پنج شنبه و جمعه ی آخر تیرماه به اجرای تعزیه میپردازند . روز اول مراسم مربوط میشود به مجلس حضرت عباس ( ع) و روز بعد مجلس امام حسین ( ع ) که معروف است به عاشورای قدیم . محل برگزاری این مراسم گورستان این آبادیست که درختان تنومند پیرامون آن نشان از قدمت بیش از هزار سال روستا دارد .
در تحقیقی پیرامون تعزیه به این روستا و این مراسم رسیدم و نتیجه ی آن تولید فیلم مستندی شد با نام خواب مهران.
در دورانی تعزیه مورد نکوهش قرار میگیرد و به واسطه ی خوابی که معین البکاء آن آبادی میبیند تصمیم میگیرد تا با برپایی تعزیه به مقابله با این تفکر غلط برخیزد . در حال حاضر نوادگان ایشان به برپایی تعزیه اقدام میکنند .
آنچه آورده شد پیشینه یکی از خرده فرهنگهای این روستا بود که باعث شهرت این روستا در آن منطقه شده است .

 

پی نوشت :

- اگر فرصت دارید و میتوانید این مراسم را ببینید ، از دست ندید چرا که حاج محمد مهرانی ( معین البکاء این مراسم ) با داشتن سن 80 سال بحر طویلی میخواند که اگر زمان بگیریم حدود هفت دقیقه را هم میگذراند .

- نکته ی ظریفی در فلسفه ی این مراسم وجود دارد که به آن نمیپردازم و میسپارم به تحقیق دوستان .

- متن فوق امروز روی سایت رادیو فرهنگ آورده شد .

دام بنه


دام بنه راه دلم

بند شود پای دلم

چشم شود دل به دلم

اشک شود دیده دلم


دل که نشست دام تو

دیده شود رام تو

گام نهد بام تو

پر نکشد ز بام تو


 

دل همه در بند توست

سایه وش است . جلد توست

سلسله بند بند توست

بس که دلم اهل توست  


دیده و دل تنگ توست 

شهره صفت مست توست

بی دل و پابست توست

ورد لبش هست توست 



وقتی گل میدیم

خیلی از دوستان میدونند که من کاکتوس دارم و با این گیاهان ظریف ( البته بعضی شون اندازه ی یه انسان شده ) خیلی حال میکنم . سال گذشته بود که کاکتوسی هدیه گرفتم که مثل گیاه الووراست به همین دلیل بهش میگیم آلوورا ( برای هرکدوم از کاکتوسهام اسم گذاشتیم  مثل هوشمند ، مرجان ، گل چینی و شیپوری ) . خلاصه این که امروز صبح وقتی فهیمه گفت آلوورا را دیدی ؟ من رفتم پشت پنجره و دیدم . آلوورا گل داده بود هرچند گلش هنوز غنچه بود ولی گل بود . خیلی  حال کردم . من و فهیمه روزی یک ربع از وقتمون رو بهشون اختصاص میدیم و این اختصاص یعنی آب دادن و هرس گاه به گاه و همین . یه لحظه ذهنم رفت جای دیگه . خدا .

ما با گل دادن یه گیاه اینقدر حال میکنیم و با خراب شدن یه گیاه دیگه غم وجودمون رو میگیره اگر جای خدا بودیم چه کار می کردیم ؟ 

- راستی خدا چه حالی میکنه وقتی ما گل میدیم .

- واقعا خدا چقدرناراحت میشه وقتی ما کار اشتباه میکنیم .

- خدایی که اینقدر ما رو تر و خشک کرده ، اگر خراب بشیم چه غصه یی میخوره .

- خدایی که برامون اسم گذاشته وقتی میبینه داریم خطا میکنیم و خراب میشیم چقدر انرژی میگذاره .






خداجون ! میدونم هر روز نگاهم میکنی مواظبم باش تا گل بدم .