دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

قربان

ذبح اسماعیل !

عجیبه که ابراهیم میشه سمبل رضا و اطاعت وقتی کاری رو میکنه که توی زمان خودش جزیی از رسوم عادی بوده .

زمانی که قربانی کردن فرزند یک امر عادی و معمولی بود ، ابراهیم کاری میکنه که امروز ما بخاطر از بین رفتن ایین رسم ، کار بزرگی می دونیم .

شاید براساس خوابی من گوش دخترم دینا رو قرار بشه سوراخ کنم و زمانی که این رسم منسوخ بشه حکایت من میشه حکایت ابراهیم که بنا به حجت خوابی گوش دخترم را سوراخ میکنم .



عید قربان همه مبارک 



ایشاا... با درایت و فهم بالاتری به سمبل های دینی نگاه کنیم .

بابا نان داد !!!

امروز ناخواسته یاد کلاس اول دبستان افتادم . یاد درسهایی که ما خیلی ساده از کنارشون رد شدیم و بدون اینکه بفهمیم فقط یاد گرفتیم از روشون ، بخونیم و بنویسیم .

یاد درسهای فارسی که بعد از لوح نویسی یاد گرفتم و نفهمیدم : " بابا آب داد " و " بابا نان داد " .

این دو جمله که اولین و دومین جمله های یاد گرفته ی دوران درسیم بود رو خوب یاد گرفتم بنویسم .

یاد گرفتم و یاد گرفتیم ولی نفهمیدیم که برای این دو جمله ی ساده  بابای بیچاره چقدر باباش در میاد تا اون نون و آب در بیاد . نمیدونم چندتا سیگار تو مدت زمانی که تو این فکر بودم کشیدم ولی ساعت توی ماشین نشون میداد که بیش از پنجاه دقیقه ست که من دارم به این موضوع و این دو جمله ی ساده فکر میکنم .

به مناسبت امروز

امروز صدرا رو بردم مدرسه . حس و حال پدر و مادرها در برابر روز اول مهر جالب بود . بعضی خودشون گریه میکردند و بعضی که انگار اومدن عروسی و بعضی همچین از دوران تحصیلشون صحبت میکردند که برای من جالب بود .

توی ماشین نشستم که برم سرکار . تا سازمان تو فکر بودم . یاد دوران گند مدرسه ی خودم افتادم . چقدر سخت و تلخ بود:

- ترور مدیر مدرسه توی حیاط دبستان .

- خوندن سرودهای مربوط به جنگ ، توی خونه برادر شهید شده ی همکلاسی .

- ساختن سنگر گوشه ی حیاط مدرسه .

- اضطراب دویدن توی پناهگاه بعد از شنیدن صدای آژیر قرمز .

- شهید شدن علی آقا که هیچوقت نفهمیدیم توی مدرسه چکاره ست .

- پختن آش رشته توسط مادرها و فروش اون به بچه ها برای جمع کردن پول برای جبهه .


خلاصه دوران مدرسه من و امثال من ، با الان خیلی فرق میکرد .

خلاقیت

خدایا خلاقیت هم چیز خوبیه .

یه لالیگایی ، لیگ برتری چیزی برای جذب و تشویق مخاطب بد نیستا !!!!!!!!!!!!!!!!!!

رسوایی

وقتای بیقراری

چقدر راهه بین ما و اونی که باید کنارمون باشه .

اونی که کنارمون نباشه ، پمپاژ قلب کند میشه و با بودنش ضربان قلبمون و زندگی و زمان تند میشه .

انگار زمین و زمان قصد دارند زمان کوتاه شه . اونقدر که عشرت از یادمون بره .

راستی که ضربان زندگی از سحر به بعد چقدر سریعه .

چقدر اشک دلتنگی شیرینه .

واقعا شیرینه یا داغیم و حالیمون نیست .


بوی پاییز میاد .

بوی دلدادگی و برهنگی و عریانی .

راستی که این همه زیبایی تابستان با این عریانی پاییز در تناقضه .

چقدر چیزهای قشنگ دور و برمون با عریان شدن زشت میشن و چقدر زشتی ها که با عریانی زیبا !!!! .

شرح حال

چندروزه که قسمتی از یک ترانه توی ذهنم بازی میکنه . هرکاری میکنم نمیتونم تکمیلش کنم . نه اون رو و نه باقی نوشته هام رو ولی امروز ساعت شش صبح با فکر همین ترانه بیدار شدم و بنا به عادت قدیمیم رفتم حمام و اومدم . وقتی لبه ی تخت نشستم فهیمه ازم پرسید چمه و من همون قطعه رو خوندم :

 دلم دریا میخواد بانو

دوتا دست و دوتا پارو

مثل دود سیگار

وقتایی که وقت رفتنه .

مکث دلتنگی

عکس ماه توی حوض خونه ی آقاجون .


سر رفتن دیگ حوصله روی اجاق 

خواب شنا روی ابرها و زیرآبی با ستاره ها .


رقص آتش گردون دور دستای دختر بچه

پک زدن به قلیون بی دود


سوت قطار آزارم نمیده .

حس سیال ، مثل دود سیگار .


چمدونهای بزرگ جلوی پا رو میگیره .

یه کوله پشتی جمع جور .

درک اکسیژن خالص .



صدرا هم آپ کرده و منتظر نظر دوستانه .




بن بست ذهنی

چند روزه که گیر افتادم . به یه بن بست فکری و ذهنی رسیدم . گیر کردم بین اسلام و فلسفه ی اسلامی . بین دو مقوله یی که اگرچه دوستشون دارم و همه جور مورد تاییدم هستند ولی در خیلی از جاها باهم در تناقضند . تناقضی که شاید خیلیها درکش کردند ولی جرات به زبان اوردنش رو نداشتند .

- وقتی بوعلی سینا به عنوان پدر فلسفه مشاء کمال انسان رو در چهار چیز میدونه و یکی از اون موارد دانستن موسیقیست ، موسیقی در اسلام حرام میشه . 

- وقتی سهروردی از زیبایی ظاهری و عشق میگه در اسلام عشق اگرچه تکفیر نمیشه ولی تایید هم نمیشه .

- ملاصدرا از رقص عالم حرف میزنه و اسلام ممنوعیتی برای رقص قائل میشه .

باید سراغ گوگل مپ برم و از بالا بن بستهای ذهنیم رو نگاه کنم و یاد شهر بازی افتادم و دالان شیشه یی ش که از هرطرف میرفتیم میرسیدیم به بن بست .


پی نوشت :

- قصد چالش کشیدن دینم و فلسفه رو ندارم .

- حال بحث کردن هم ندارم .

مرز

پرواز ؟ 

صعود ؟ 

سقوط ؟

مفهوم مرگ و زندگی .

درک لحظه ی رسیدن .

اصلا کدوم درسته ؟

وقتی از جایی میریم ، میریم از اونجا یا میآییم جای دیگه ؟

مرز رفتن و اومدن چیه ؟

اصلا مرزی وجود داره ؟

فکر میکنم این دو تو دل هم هستند .

هست این به هست دیگریه .

یا هستش در نه هست دیگری .


صفر مرزی

بعضیا صفر مرزی ند .

آره صفر مرزی .

متعلق به هیچ کجا نیستند .

نه اینکه هرجایی باشند .

نمیتونی بهشون تکیه کنی .

دیده میشن و سطح دارند ولی حجم نه .

مثل سایه درخت .

مثل خواب که عینیت داره .

مثل عکس دریا .

مثل پری دریایی