ذبح اسماعیل !
عجیبه که ابراهیم میشه سمبل رضا و اطاعت وقتی کاری رو میکنه که توی زمان خودش جزیی از رسوم عادی بوده .
زمانی که قربانی کردن فرزند یک امر عادی و معمولی بود ، ابراهیم کاری میکنه که امروز ما بخاطر از بین رفتن ایین رسم ، کار بزرگی می دونیم .
شاید براساس خوابی من گوش دخترم دینا رو قرار بشه سوراخ کنم و زمانی که این رسم منسوخ بشه حکایت من میشه حکایت ابراهیم که بنا به حجت خوابی گوش دخترم را سوراخ میکنم .
عید قربان همه مبارک
ایشاا... با درایت و فهم بالاتری به سمبل های دینی نگاه کنیم .
امروز ناخواسته یاد کلاس اول دبستان افتادم . یاد درسهایی که ما خیلی ساده از کنارشون رد شدیم و بدون اینکه بفهمیم فقط یاد گرفتیم از روشون ، بخونیم و بنویسیم .
یاد درسهای فارسی که بعد از لوح نویسی یاد گرفتم و نفهمیدم : " بابا آب داد " و " بابا نان داد " .
این دو جمله که اولین و دومین جمله های یاد گرفته ی دوران درسیم بود رو خوب یاد گرفتم بنویسم .
یاد گرفتم و یاد گرفتیم ولی نفهمیدیم که برای این دو جمله ی ساده بابای بیچاره چقدر باباش در میاد تا اون نون و آب در بیاد . نمیدونم چندتا سیگار تو مدت زمانی که تو این فکر بودم کشیدم ولی ساعت توی ماشین نشون میداد که بیش از پنجاه دقیقه ست که من دارم به این موضوع و این دو جمله ی ساده فکر میکنم .
امروز صدرا رو بردم مدرسه . حس و حال پدر و مادرها در برابر روز اول مهر جالب بود . بعضی خودشون گریه میکردند و بعضی که انگار اومدن عروسی و بعضی همچین از دوران تحصیلشون صحبت میکردند که برای من جالب بود .
توی ماشین نشستم که برم سرکار . تا سازمان تو فکر بودم . یاد دوران گند مدرسه ی خودم افتادم . چقدر سخت و تلخ بود:
- ترور مدیر مدرسه توی حیاط دبستان .
- خوندن سرودهای مربوط به جنگ ، توی خونه برادر شهید شده ی همکلاسی .
- ساختن سنگر گوشه ی حیاط مدرسه .
- اضطراب دویدن توی پناهگاه بعد از شنیدن صدای آژیر قرمز .
- شهید شدن علی آقا که هیچوقت نفهمیدیم توی مدرسه چکاره ست .
- پختن آش رشته توسط مادرها و فروش اون به بچه ها برای جمع کردن پول برای جبهه .
خلاصه دوران مدرسه من و امثال من ، با الان خیلی فرق میکرد .
خدایا خلاقیت هم چیز خوبیه .
یه لالیگایی ، لیگ برتری چیزی برای جذب و تشویق مخاطب بد نیستا !!!!!!!!!!!!!!!!!!
وقتای بیقراری
چقدر راهه بین ما و اونی که باید کنارمون باشه .
اونی که کنارمون نباشه ، پمپاژ قلب کند میشه و با بودنش ضربان قلبمون و زندگی و زمان تند میشه .
انگار زمین و زمان قصد دارند زمان کوتاه شه . اونقدر که عشرت از یادمون بره .
راستی که ضربان زندگی از سحر به بعد چقدر سریعه .
چقدر اشک دلتنگی شیرینه .
واقعا شیرینه یا داغیم و حالیمون نیست .
بوی پاییز میاد .
بوی دلدادگی و برهنگی و عریانی .
راستی که این همه زیبایی تابستان با این عریانی پاییز در تناقضه .
چقدر چیزهای قشنگ دور و برمون با عریان شدن زشت میشن و چقدر زشتی ها که با عریانی زیبا !!!! .
چندروزه که قسمتی از یک ترانه توی ذهنم بازی میکنه . هرکاری میکنم نمیتونم تکمیلش کنم . نه اون رو و نه باقی نوشته هام رو ولی امروز ساعت شش صبح با فکر همین ترانه بیدار شدم و بنا به عادت قدیمیم رفتم حمام و اومدم . وقتی لبه ی تخت نشستم فهیمه ازم پرسید چمه و من همون قطعه رو خوندم :
دلم دریا میخواد بانو
دوتا دست و دوتا پارو
وقتایی که وقت رفتنه .
مکث دلتنگی
عکس ماه توی حوض خونه ی آقاجون .
سر رفتن دیگ حوصله روی اجاق
خواب شنا روی ابرها و زیرآبی با ستاره ها .
رقص آتش گردون دور دستای دختر بچه
پک زدن به قلیون بی دود
سوت قطار آزارم نمیده .
حس سیال ، مثل دود سیگار .
چمدونهای بزرگ جلوی پا رو میگیره .
یه کوله پشتی جمع جور .
درک اکسیژن خالص .
صدرا هم آپ کرده و منتظر نظر دوستانه .
چند روزه که گیر افتادم . به یه بن بست فکری و ذهنی رسیدم . گیر کردم بین اسلام و فلسفه ی اسلامی . بین دو مقوله یی که اگرچه دوستشون دارم و همه جور مورد تاییدم هستند ولی در خیلی از جاها باهم در تناقضند . تناقضی که شاید خیلیها درکش کردند ولی جرات به زبان اوردنش رو نداشتند .
- وقتی بوعلی سینا به عنوان پدر فلسفه مشاء کمال انسان رو در چهار چیز میدونه و یکی از اون موارد دانستن موسیقیست ، موسیقی در اسلام حرام میشه .
- وقتی سهروردی از زیبایی ظاهری و عشق میگه در اسلام عشق اگرچه تکفیر نمیشه ولی تایید هم نمیشه .
- ملاصدرا از رقص عالم حرف میزنه و اسلام ممنوعیتی برای رقص قائل میشه .
باید سراغ گوگل مپ برم و از بالا بن بستهای ذهنیم رو نگاه کنم و یاد شهر بازی افتادم و دالان شیشه یی ش که از هرطرف میرفتیم میرسیدیم به بن بست .
پی نوشت :
- قصد چالش کشیدن دینم و فلسفه رو ندارم .
- حال بحث کردن هم ندارم .
پرواز ؟
صعود ؟
سقوط ؟
مفهوم مرگ و زندگی .
درک لحظه ی رسیدن .
اصلا کدوم درسته ؟
وقتی از جایی میریم ، میریم از اونجا یا میآییم جای دیگه ؟
مرز رفتن و اومدن چیه ؟
اصلا مرزی وجود داره ؟
فکر میکنم این دو تو دل هم هستند .
هست این به هست دیگریه .
یا هستش در نه هست دیگری .
بعضیا صفر مرزی ند .
آره صفر مرزی .
متعلق به هیچ کجا نیستند .
نه اینکه هرجایی باشند .
نمیتونی بهشون تکیه کنی .
دیده میشن و سطح دارند ولی حجم نه .
مثل سایه درخت .
مثل خواب که عینیت داره .
مثل عکس دریا .
مثل پری دریایی