دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

ته دل خورشید

شبهایی هست که بوی شب نمیدن .

تاریکه اما ترسی توی دل نیست .

مهتاب نیست ولی روشنه .

توی تنهایی خیابون غریبه نیستی .

راهت رو گم نمیکنی و تا مقصد ناکجات میری .


امشب این حس قشنگ رو تجربه کردم . 

پاندول خوف و رجا رو رجا ایستاده بود و من همه ی نور رو دیدم .

ته دل خورشید یه نقطه ی روشنتر از خورشید بود .

کجا

خلاء هزار خاطره ی اتفاق نیفتاده توی ذهنمه .

عطر هزار بوی بو نکرده .

یاد هزار دور هم نبودن تو نگاهم و هزار هزار نخندیدن تو صدامه

هزار اشک نریخته و هزار فریاد خفته در گلو گره زده بر راه نفس

نی نی چشمام داره ترک میخوره از سکون و ساعت تیک تاک خودش رو از دست داده .

کجام ؟

کجای این خلاء و این تاریکی باید بایستم .

کجای این بیصدایی باید گوش تیز کنم .

کجای این بیکسی باید دنبال کسی بگردم .

کجا ... .

خسته م

خسته م

خسته از تمام مناستهای موجود جامعه .

خدایا ممنونم که یاد نگرفتم و کمک کن تا یاد نگیرم .

یادش بخیر

یادش بخیر .

قرار بود یک سال و چهارده روز پیش دنیا تاریک شه . هرچی به این روز نزدیک میشدیم روابطمون بیشتر بوی انسانی میداد . خیلی هامون باورمون شده بود که قراره خورشید رو نبینیم و نتیجه ی این ندیدن ، خداحافظی با تمام زرق و برق این دنیا بود . سال گذشته پستی گذاشتم که گفتم بیاییم خوش باور باشیم حالا هم میگم که اگر هر روز فکر کنیم که این آخرین روز زندگی مونه اون وقت اون روز با کارهایی که میکنیم چقدر قشنگ میشه .

دنبال راه حل

چند روزه که دارم فکر میکنم اگر یه روز بیدار شدم و دیدم همه جا تاریکه چی کار باید بکنم . 

نه اینکه خورشید طلوع نکرده باشه .  

نه اینکه پرده اتاق رو عوض کرده باشن و یه پرده ی کلفت انداخته باشند .

نه اینکه یکی برای بازی چشمهام رو بسته باشه .

نه اینکه من توی قعر چاه افتاده باشم . 

نه اینکه سیاه چالی باشه و من توش اسیر باشم .  

نه اینکه ... 

نه اینک ... 

نه این ... 

نه ای ... 

نه ا ... 

نه ... 

ن ... 

... 

 

ساده تر هر چیز دیگه یی که فکر میکنیم .  

اگر صبح بیدار شدم و دیدم کور شدم چه کار باید بکنم ؟

 

ارزان فروشی ممنوع

" ارزان فروشی ممنوع "

جمله ی بالا ، تابلوی سر در مغازه ی جواهر فروشی توی میدون بود .

توی هیچ صدف خوبی مروارید ارزون قیمت نیست . و توی هیچ خس و خاشاکی هم برلیان پیدا نمیشه . اگر کوه نورم باشم و تو سطل آشغال پیدام کنند رو پیشونیم میخوره که این الماس در سطل زباله ی فلان جا پیدا شد .

دلسرد

توی زمونه یی که عاشقی سرماخورده و عاطفه هم خمیازه میکشه ، چای خوردن کنار پنجره یی که از گرمای نفست بخار گرفته چه لذتی داره اون هم وقتی دختر کوچولوی کنار تو ، روی شیشه بخار گرفته نقاشی میکشه

کرانچی

داشتم با عزیزی حرف میزدم و پیشنهاد احمقانه یی بهش دادم . مثالی زدم و بعد قطع تلفن خودم به مثالم فکر کردم . مثالم رو این طور تغییرش میدم تا بهتر بشه :

زندگی مثل کرانچی فلفلی ، تند و آتشینه . دهن رو میسوزونه ، پدر لثه ها رو در میاره و تا اشکت رو در نیاره و گلوت رو نسوزونه ول کن نیست . با همه ی این دردسرها بسته یی که باز میشه تا ته ش در نیاد از روی کاناپه بلند نمیشیم .

حکایت این روزا

بارون هم لطافتش رو از دست میده  

وقتی دل  

دلنگرون یار تو راهش باشه . 

 

برف هم زیبایی نداره 

وقتی جای پای یار رو محو کنه . 

 

و تمام کتابها ماهیتشون رو از دست میدن 

وقتی مخاطب دنبال ساختن موشک کاغذی باشه . 

 

راستی که همه چیز و همه کس اون جور نگاهت میکنه که ، دوست داره ، باشی .

بدذهنی

اونهایی که برق خوندند خوب میدونند که جریان مغناطیسی روی مدارهای دیگه هم تاثیر میگذاره . جریانهای مغناطیسی مختلفی توی مغزم وجود داره که باز هم قاطی کردم و گاها ادب رو کنار میگذارم . این روزا یه مثل قدیمی کوچه بازاری بد جور توی ذهنم رژه میره که میگه : 

 

گاو ما شیر نمیده ماشاا... به شاشش . 

اون قدر قاطی کردم که قرار بود با عزیزی روز یک شنبه تماس بگیرم و گپی و گفتگویی ولی ... چه کنم که بدم .

 

 

 

پی نوشت : دست ادب به سینه میگذارم ولی بد فکری شدیدا روی بد کلامی تاثیر میگذاره .