یه وقتایی خوابت میاد . دوست داری بی هیچ ارتباطی با هستی ، فقط بخوابی . تنها محل اتصالت به این جهان ، همون قسمتهایی از بدن که روی تشک هست ، باشه . یه سکوت مطلق تو تاریکی مطلق . ذهن به خلاء برسه و توی سکوت و تاریکی بی انتها بخوابی .
بعد از مدت زمانی که بیدار میشی هیچی نمیدونی . نمیدونی کی هستی ؟ کجایی ؟ ساعت چنده ؟ هنوز تو خلاء ذهنیی . کم کم یه سری از مسائل به ذهنت میاد و همه چیز میشه مثل قبل .
اون آن . همون لحظه که شاید چند صدم ثانیه باشه یا نهایتا چند ثانیه ، لحظه ی پاکیه ، آنه معصومیته . نه قبل داری و نه بعد . خود لحظه یی . خود زمان حال . بدون ماضی و آینده . همون وقتی که عرفا بهش میگن حال کردن .
- چقدر اون لحظه رو دوست دارم .
- خوش به حال اونی که زندگیش پر اون آنه .
- خوش به حال اونی که خواسته به این آن برسه .
- خوش به حال اونی که نه گذشته پابندش کرده و نه اسیر آینده ست .
این شبها خیلی از دوستان به این آن میرسند . گرفتن منظور تکراری خوبه ولی گفتنش رو دوست ندارم اما گفتن جملات تکراری همیشه هم بد نیست . جملاتی مثل دوستت دارم تکراریه ولی با تکراری بودنش خسته کننده نیست . این شبها یه جمله ی تکراری هست که خیلی هم قشنگه .
جمله یی که همه به هم میگن و من هم به کلیه دوستان میگم : " التماس دعا " .
باز هم به قول دوستی که ازش دیگه خبر ندارم " یا حق " .
به
علی
شناختم
من
به
خدا
قسم
خدا
را .
التماس دعا به قول دوستی که ازش دیگه بیخبرم " یا حق "
فرش تا عرش زیر پاهاته . نگاه کنی بال هم داری !فقط یه چیز میمونه . گوش ت به صدای شلیک باشه .
توی یه وقتایی همه ی درها بازه . تابلوهای راهنما خیلی خوب راه رو نشون میدن . ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند تا تو اراده کنی برای بال کشیدن .
برای پرواز کردن .
تا اوج رفتن .
فقط گوش ت به صدا باشه . مسجد قدیمی ته گذر دعوت نامه رو بهت نشون میده .
گفتم گوش ت باید آماده باشه . صدای موذن پیر از روی گلدسته میاد .
تقویم دلت ورق میخوره . روی ماه رمضان میایسته . یاد تابلوها میافتی . تابلوهای راهنما .
- چند تا رمضان رو یادت هست ؟
- چند نفر توی زندگیت بودند که الان نیستند ؟
- چند نفر بهت التماس دعا گفتند ؟
یاد بچگی میافتی . بیدار شدن نیمه شبها با صدای دعای سحر . لذت خوردن سحری کنار مادر و پدر .
آخ که وضو گرفتن تو نیمه ی شب چه حالی میده . نجوای زیر لبت رو فقط یک نفر میشنوه :
خدا جون ! میدونم چشمت بهمه . میدونم هوامو داری . میدونم دستم رو محکم گرفتی . خیلی چیزها میدونم و به روی خودم نمیارم .
- ممنونم ازت که من رو هم قبول کردی .
- ممنونم که دعوت نامه دادی .
- ممنونم ازت که راهم دادی .
این موقع شب به لطف وزیر محترم نیرو بیدارم . دلیلش هم که کاملا طبیعی . قطع برق توی این گرمای هوا باعث شد که با اومدن برق ، خوشخال از خنک شدن بواسطه حضور کولر بتونم پای کامپیوتر بشینم . خوندن پست ممول خیلی ذهنم رو درگیر کرد .
- چرا وقتی حالمون خوبه ، شک میکنیم که نکنه اشتباه شده ؟
- نکنه خوب نیست و داغیم حالیمون نیست ؟
- نکنه داریم اشتباه میکنیم ؟
یاد فیلم کاغذ بی خط افتادم ( آخرین اثر استاد بی بدیل سینمای ایران ناصر تقوایی که اتفاقا آبادانیه ) که استاد فیلمنامه نویسی میگه تو نویسنده یی همه چیز تحت فرمان توئه ، وقتی میگی ببار ، باید بباره . ( دیالوگ نقل به مضمونه )
اونقدر شرایطمون سخت شده که باور نمیکنیم حالمون خوبه .
پل چوبی جدای فیلمش تو واقعیت منطقه یی ، برای من که کودکی تا جوونیم رو توی اون محل گذروندم حس قشنگی داره . حالا فیلمش هم با جمله ی کلیدش که همون عاشقی = حال خوب حرف نداشت .
ایشاا... همه حالشون خوب باشه
ایشاا... وقتی حالمون خوبه ، فکر نکنیم اشتباه شده .
ایشاا... تو حال خوب ، شک نیاد سراغمون .
وقتهای تنهایی . خودت و پاکت سیگارت و نیمکت پارک . توقف زمان . ایستادن عقربه ی ثانیه شمار ساعت شماطه دار . بازگشت رو به عقب زمان .
چادر نماز سفید مامان با چشمهای پف کرده و قرمزش و حس زبری دست پدر . بوی عطر گل محمدی توی سجاده ی مامان و عطر گل یاس توی دست بابا . سفر با پیکان استیشن قرمز . توی دل کویر . فکر جنگل شمال و جاده های پر پیچ و خم .
بوی کاهگل که این روزها خیلیها بهش آلرژی دارند .
دیگه کسی پشت ماشین عروس بوق نمیزنه .
اصلا دیگه کسی پشت لباس عروس رو نمیگیره .
اصلا لباسهای عروس غاشیه نداره .
دیگه دامادها هم عجله یی برای به خونه رسیدن ندارند .
دیگه باید ماسکم رو همیشه با خودم بیارم .
بوی سرب با ریه هام سنخیت نداره .
احساس میکنم شیمیایی شدم .
آدرس این پارک رو نباید به کسی بدم .
چقدر نگاههای دور و برم سنگینه .
چقدر غریبه م توی این شهر .
چه بعد حجیمی داره این پاکت سیگار .
یادمه پارسال همچین روزهایی بود که ملوک رفت و من خبر فوت مادربزرگم رو اینطور توی وبلاگم گذاشتم :
کلاغ پر
گنجشک پر
ملوک پر
ملوک پر داشت و من خبر نداشتم .
اون روز نمیدونستم ، نه من که هیچکدوممون نمیدونستیم با پرکشیدن ملوک خیلی چیزها پرمیکشه و خیلی پرده ها میافته و خیلی چیزها میشکنه .
ملوک دیفال سیپیده بود دم نونبایی ، گابه اومد شاخ زد و ریختش .
یه وقتایی دلتنگی . دوست داری یه نفر ، بدون توقع و چشم داشت بگه چته ؟ اصلا چه مرگته ؟
اما همه نگاهت میکنند و یه لبخند میزنند که راستی خوش به حالت غم نداری . اون وقت دوست داری فریاد بزنی و بگی کجای زندگیم علی بیغمه که اینطور فکر میکنی ولی اون لحظه دیگران طوری نگاهت میکنند که یعنی دوست ندارند لب به گلایه باز کنی .
اون مواقع دوست دارم بارون بباره و بی چتر برم زیر بارون و قدم بزنم . آخ که پاکت سیگار توی اون شرایط ، چه جوابی میده . بارونی بلند و کلاه روی سر و سیگار گوشه ی لب . شکست نور چراغها کف خیابون و با گذشت زمان کم شدن ماشینها و نهایتا صدای بارون و صدای قدم زدنهای من .
طباخی سر چهارراه با لامپ مهتابی سبزرنگش مثل یه آشنا قدیمی آغوش باز میکنه . چند لحظه دو دل از پشت شیشه ی بخار گرفته داخل مغازه رو نگاه میکنی و داخل میشی . بعد یه شبگردی زیر بارون ، شنیدن جملات کوتاه طباخ به آدم حال میده . انگار اون خوب میدونه که مدرک تحصیلی خیلی از آدمهای شهر کیلویی تر از این حرفاست .
- سلام مهندس .
- خوش اومدی مهندس .
- چی میل داری مهندس ؟
- بذار اول یه چای بهت بدم حال بیای .
آدم خیلی مواقع دوست داره خر شه . با همین عبارات و یه نخود احترام .
اصلا کیه که دوست نداره خرشه .
بعد خوردن کله پاچه به بیرون نگاه میکنی . بارون بند اومده و شهر چهره ی تمیزی به خودش گرفته . بعد یه شبگردی زیر بارون صدای موذن پیر و مسجد قدیمی تو محله ی دروازه شمیرون جواب دلتنگی آدم رو میده .
یادش بخیر تو دوران دانشگاه استادی داشتیم که خیلی آروم حرف میزد و همیشه مثالی داشت که موقع گفتنش دستش رو مشت میکرد و با انگشت شست کف دست دیگر میگذاشت و میگفت اقیانوسی به عمق یک بند انگشت . اون موقع میخندیدیم و میگفتیم استاد فکر نمیکنی با بند انگشتان دیگر نشان دهید راحتتره ؟
در جواب میگفت : فلسفه یی پشت این انگشت هست که شماها قادر به درکش نیستید .
سالها گذشت تا به امروز رسیدیم و این مثال استاد میرزایی توی ذهن مون مونده . امروز وقتی ناخواسته این مثال رو برای دوستانم در جواب جامعه شناسانمون زدم ، کسی ازم ایراد گرفت که با این انگشت و این حالت سخت چرا این مثال رو میگی ؟
در جواب دوستم فقط نگاهی کردم و گفتم : نمیدونی که چه ماتحت هایی باید پاره شه که اقیانوس این جامعه شناسان به این عمق برسه . این انگشت جدای شست و موفقیت و ... برای قشر ما معنی دیگری هم داره و عجیبه که این روزها خیلی ها به نشان موفقیت این انگشت رو به ما نشون میدهند .
حالا این موفقیت برای کیست خدا میدونه .
نمیخوام وجهه ی دینی به نوشته م بدم و وجه اله خطاب کنم که چند سالی هست از تصویر شرع بسیار مورد عتاب قرار گرفتم برای همین پری مینویسم اون هم از نوع دریایی .
پری دریایی موجود پاک و معصوم و در عین حال افسانه یی ، در عین زیبایی و معصومیتش میتونه خیلی از آدمها رو کنار دریا بشونه به عشق دیدنش .
بعضی آدمها مثل پری دریایی هستند . مهربون و باور نکردنی و خودمونی . آدمهایی که نمیشناسیشون ولی میشناسی . اون هم بیشتر از حتی خودت . نمیشناسی و همون در نگاه اول که چشم به چشم میشی ، تصور میکنی که میشناسیش و سفره یی باز میکنی از درد دل . تل انبار دلت رو که سالها نگه داشتی و برای کسی نگفتی و هرکدوم اونها برات کابوسی شده که خواب رو از چشمات گرفته ، سفره یی نیست که به این زودی خالی شه .
دوست داری دست بزنی زیر چونه و ساعتها بی پلک زدن ، پری دریایی رو نگاه کنی و بعد که چشم ازش برداشتی جاسیگاری پرشده ت رو خالی کنی و آخرین نخ سیگارت رو روشن کنی و باز هم گره بزنی چشمت رو به چشمهای هیچ کس ندیده ی پری دریایی . اون شب با آرامش به بستر میری و مثل کودک تازه متولد شده آرام میخوابی .
میدونی پری هم حرف زیاد داره ولی حرف نمیزنه .
میدونی پری هم غصه داره ولی دم نمیزنه .
میدونی پری هم چشماش گریه داره ولی گریه نمیکنه .
همه اینها رو میدونی و میدونی که پری دریایی اون قدر بر خلاف جثه کوچیکش بزرگه که دم نزنه .
دوست داری پری دریایی رو تو آغوش بگیری و زار زار گریه کنی . اونوقته که صدای فروغ توی گوشت میپیچه و باهاش هم نوا میشی و شروع میکنی به خوندن :
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
گنده گویی اگر بگم ابوسعیدابوالخیر رو درک میکنم . حرف مفته اگر ادعا کنم حالش رو میفهمم . یه چیزی تو وجودم کنده میشه و میافته . ذکر چند روزه ام شده ابوالخیر :
" سعید ابوالخیر حقاً حقاً حقاً یا حقاً "
برای به کمال رسیدن چقدر باید خورد شی .
گندم برای اینکه که نون شه و لقب " برکت خدا " رو بگیره باید فشار سنگ آسیاب و آتیش تنور رو تحمل کنه .
انگار همیشه شرایط همینطور بوده . حرف هزار سال پیش عارف نقل امروزمون :
" امروز در این شهر چو من یاری نیست
آورده به بازار و خریداری نیست
انکس که خریدار بدو رایم نیست
وانکس که بدو رای خریدارم نیست"