دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

آن

یه وقتایی خوابت میاد . دوست داری بی هیچ ارتباطی با هستی ، فقط بخوابی . تنها محل اتصالت به این جهان ، همون قسمتهایی از بدن که روی تشک هست ، باشه . یه سکوت مطلق تو تاریکی مطلق . ذهن به خلاء برسه و توی سکوت و تاریکی بی انتها بخوابی .

بعد از مدت زمانی که بیدار میشی هیچی نمیدونی . نمیدونی کی هستی ؟ کجایی ؟ ساعت چنده ؟ هنوز تو خلاء ذهنیی . کم کم یه سری از مسائل به ذهنت میاد و همه چیز میشه مثل قبل .

اون آن . همون لحظه که شاید چند صدم ثانیه باشه یا نهایتا چند ثانیه ، لحظه ی پاکیه ، آنه معصومیته . نه قبل داری و نه بعد . خود لحظه یی . خود زمان حال . بدون ماضی و آینده . همون وقتی که عرفا بهش میگن حال کردن .

- چقدر اون لحظه رو دوست دارم .

- خوش به حال اونی که زندگیش پر اون آنه .

- خوش به حال اونی که خواسته به این آن برسه .

- خوش به حال اونی که نه گذشته پابندش کرده و نه اسیر آینده ست .

این شبها خیلی از دوستان به این آن میرسند . گرفتن منظور تکراری خوبه ولی گفتنش رو دوست ندارم اما گفتن جملات تکراری همیشه هم بد نیست . جملاتی مثل دوستت دارم تکراریه ولی با تکراری بودنش خسته کننده نیست . این شبها یه جمله ی تکراری هست که خیلی هم قشنگه .

جمله یی که همه به هم میگن و من هم به کلیه دوستان میگم : " التماس دعا " .


باز هم به قول دوستی که ازش دیگه خبر ندارم " یا حق " .

حرف این شبها و شبهای دیگه

به 

  علی 

    شناختم 

      من 

        به 

          خدا 

            قسم 

              خدا 

                را .


التماس دعا به قول دوستی که ازش دیگه بیخبرم " یا حق "

دعوتنامه

فرش تا عرش زیر پاهاته . نگاه کنی بال هم داری !فقط یه چیز میمونه . گوش ت به صدای شلیک باشه .

توی یه وقتایی همه ی درها بازه . تابلوهای راهنما خیلی خوب راه رو نشون میدن . ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند تا تو اراده کنی برای بال کشیدن .

برای پرواز کردن .

تا اوج رفتن .

فقط گوش ت به صدا باشه . مسجد قدیمی ته گذر دعوت نامه رو بهت نشون میده .

گفتم گوش ت باید آماده باشه . صدای موذن پیر از روی گلدسته میاد .

تقویم دلت ورق میخوره . روی ماه رمضان میایسته . یاد تابلوها میافتی . تابلوهای راهنما .

-        چند تا رمضان رو یادت هست ؟

-        چند نفر توی زندگیت بودند که الان نیستند ؟

-        چند نفر بهت التماس دعا گفتند ؟

یاد بچگی میافتی . بیدار شدن نیمه شبها با صدای دعای سحر . لذت خوردن سحری کنار مادر و پدر .

آخ که وضو گرفتن تو نیمه ی شب چه حالی میده . نجوای زیر لبت رو فقط یک نفر میشنوه :

 خدا جون ! میدونم چشمت بهمه . میدونم هوامو داری . میدونم دستم رو محکم گرفتی . خیلی چیزها میدونم و به روی خودم نمیارم .

-         ممنونم ازت که من رو هم قبول کردی .

-        ممنونم که دعوت نامه دادی .

-        ممنونم ازت که  راهم دادی . 

حال خوب

این موقع شب به لطف وزیر محترم نیرو بیدارم . دلیلش هم که کاملا طبیعی . قطع برق توی این گرمای هوا باعث شد که با اومدن برق ، خوشخال از خنک شدن بواسطه حضور کولر بتونم پای کامپیوتر بشینم . خوندن پست ممول خیلی ذهنم رو درگیر کرد . 

- چرا وقتی حالمون خوبه ، شک میکنیم که نکنه اشتباه شده ؟

- نکنه خوب نیست و داغیم حالیمون نیست ؟

- نکنه داریم اشتباه میکنیم ؟

یاد فیلم کاغذ بی خط افتادم ( آخرین اثر استاد بی بدیل سینمای ایران ناصر تقوایی که اتفاقا آبادانیه ) که استاد فیلمنامه نویسی میگه تو نویسنده یی همه چیز تحت فرمان توئه ، وقتی میگی ببار ، باید بباره . ( دیالوگ نقل به مضمونه )


اونقدر شرایطمون سخت شده که باور نمیکنیم حالمون خوبه . 

پل چوبی جدای فیلمش تو واقعیت منطقه یی ، برای من که کودکی تا جوونیم رو توی اون محل گذروندم حس قشنگی داره . حالا فیلمش هم با جمله ی کلیدش که همون عاشقی = حال خوب حرف نداشت .


ایشاا... همه حالشون خوب باشه 

ایشاا... وقتی حالمون خوبه ، فکر نکنیم اشتباه شده .

ایشاا... تو حال خوب ، شک نیاد سراغمون .


بعد حجیم دلتنگی

وقتهای تنهایی . خودت و پاکت سیگارت و نیمکت پارک . توقف زمان . ایستادن عقربه ی ثانیه شمار ساعت شماطه دار . بازگشت رو به عقب زمان . 

چادر نماز سفید مامان با چشمهای پف کرده و قرمزش و حس زبری دست پدر . بوی عطر گل محمدی توی سجاده ی مامان و عطر گل یاس توی دست بابا . سفر با پیکان استیشن قرمز . توی دل کویر . فکر جنگل شمال و جاده های پر پیچ و خم . 

بوی کاهگل که این روزها خیلیها بهش آلرژی دارند .  

دیگه کسی پشت ماشین عروس بوق نمیزنه .  

اصلا دیگه کسی پشت لباس عروس رو نمیگیره .  

اصلا لباسهای عروس غاشیه نداره .  

دیگه دامادها هم عجله یی برای به خونه رسیدن ندارند . 

دیگه باید ماسکم رو همیشه با خودم بیارم . 

بوی سرب با ریه هام سنخیت نداره .  

احساس میکنم شیمیایی شدم . 

آدرس این پارک رو نباید به کسی بدم . 

چقدر نگاههای دور و برم  سنگینه .  

چقدر غریبه م توی این شهر .  

چه بعد حجیمی داره این پاکت سیگار .

به یاد ملوک

یادمه پارسال همچین روزهایی بود که ملوک رفت و من خبر فوت مادربزرگم رو اینطور توی وبلاگم گذاشتم : 

کلاغ پر   

     گنجشک پر  

            ملوک پر 

ملوک پر داشت و من خبر نداشتم . 

 

اون روز نمیدونستم ، نه من که هیچکدوممون نمیدونستیم با پرکشیدن ملوک خیلی چیزها پرمیکشه و خیلی پرده ها میافته و خیلی چیزها میشکنه . 

ملوک دیفال سیپیده بود دم نونبایی ، گابه اومد شاخ زد و ریختش .

دلتنگی

یه وقتایی دلتنگی . دوست داری یه نفر ، بدون توقع و چشم داشت بگه چته ؟ اصلا چه مرگته ؟ 

اما همه نگاهت میکنند و یه لبخند میزنند که راستی خوش به حالت غم نداری . اون وقت دوست داری فریاد بزنی و بگی کجای زندگیم علی بیغمه که اینطور فکر میکنی ولی اون لحظه دیگران طوری نگاهت میکنند که یعنی دوست ندارند لب به گلایه باز کنی .  

اون مواقع دوست دارم بارون بباره و بی چتر برم زیر بارون و قدم بزنم . آخ که پاکت سیگار توی اون شرایط ، چه جوابی میده . بارونی بلند و کلاه روی سر و سیگار گوشه ی لب . شکست نور چراغها کف خیابون و با گذشت زمان کم شدن ماشینها و نهایتا صدای بارون و صدای قدم زدنهای من .

طباخی سر چهارراه با لامپ مهتابی سبزرنگش مثل یه آشنا قدیمی آغوش باز میکنه . چند لحظه دو دل از پشت شیشه ی بخار گرفته داخل مغازه رو نگاه میکنی و داخل میشی . بعد یه شبگردی زیر بارون ، شنیدن جملات کوتاه طباخ به آدم حال میده . انگار اون خوب میدونه که مدرک تحصیلی خیلی از آدمهای شهر کیلویی تر از این حرفاست . 

- سلام مهندس . 

- خوش اومدی مهندس . 

- چی میل داری مهندس ؟ 

- بذار اول یه چای بهت بدم حال بیای . 

آدم خیلی مواقع دوست داره خر شه . با همین عبارات و یه نخود احترام . 

اصلا کیه که دوست نداره خرشه . 

بعد خوردن کله پاچه به بیرون نگاه میکنی . بارون بند اومده و شهر چهره ی تمیزی به خودش گرفته . بعد یه شبگردی زیر بارون صدای موذن پیر و مسجد قدیمی تو محله ی دروازه شمیرون جواب دلتنگی آدم رو میده .

فلسفه ی عامیانه

یادش بخیر تو دوران دانشگاه استادی داشتیم که خیلی آروم حرف میزد و همیشه مثالی داشت که موقع گفتنش دستش رو مشت میکرد و با انگشت شست کف دست دیگر میگذاشت و میگفت اقیانوسی به عمق یک بند انگشت . اون موقع میخندیدیم و میگفتیم استاد فکر نمیکنی با بند انگشتان دیگر نشان دهید راحتتره ؟ 

در جواب میگفت : فلسفه یی پشت این انگشت هست که شماها قادر به درکش نیستید . 

سالها گذشت تا به امروز رسیدیم و این مثال استاد میرزایی توی ذهن مون مونده . امروز وقتی ناخواسته این مثال رو برای دوستانم در جواب جامعه شناسانمون زدم ، کسی ازم ایراد گرفت که با این انگشت و این حالت سخت چرا این مثال رو میگی ؟ 

در جواب دوستم فقط نگاهی کردم و گفتم : نمیدونی که چه ماتحت هایی باید پاره شه که اقیانوس این جامعه شناسان به این عمق برسه . این انگشت جدای شست و موفقیت و ... برای قشر ما معنی دیگری هم داره و عجیبه که این روزها خیلی ها به نشان موفقیت این انگشت رو به ما نشون میدهند . 

حالا این موفقیت برای کیست خدا میدونه .

پری دریایی

نمیخوام وجهه ی دینی به نوشته م بدم و وجه اله خطاب کنم که چند سالی هست از تصویر شرع بسیار مورد عتاب قرار گرفتم برای همین پری مینویسم اون هم از نوع دریایی . 

پری دریایی موجود پاک و معصوم و در عین حال افسانه یی ، در عین زیبایی و معصومیتش میتونه خیلی از آدمها رو کنار دریا بشونه به عشق دیدنش . 

بعضی آدمها مثل پری دریایی هستند . مهربون و باور نکردنی و خودمونی . آدمهایی که نمیشناسیشون ولی میشناسی . اون هم بیشتر از حتی خودت . نمیشناسی و همون در نگاه اول که چشم به چشم میشی ، تصور میکنی که میشناسیش و سفره یی باز میکنی از درد دل . تل انبار دلت رو که سالها نگه داشتی و برای کسی نگفتی و هرکدوم اونها برات کابوسی شده که خواب رو از چشمات گرفته ، سفره یی نیست که به این زودی خالی شه . 

دوست داری دست بزنی زیر چونه و ساعتها بی پلک زدن ، پری دریایی رو نگاه کنی و بعد که چشم ازش برداشتی جاسیگاری پرشده ت رو خالی کنی و آخرین نخ سیگارت رو روشن کنی و باز هم گره بزنی چشمت رو به چشمهای هیچ کس ندیده ی پری دریایی . اون شب با آرامش به بستر میری و مثل کودک تازه متولد شده آرام میخوابی .

میدونی پری هم حرف زیاد داره ولی حرف نمیزنه .

میدونی پری هم غصه داره ولی دم نمیزنه .  

میدونی پری هم چشماش گریه داره ولی گریه نمیکنه . 

همه اینها رو میدونی و میدونی که پری دریایی اون قدر بر خلاف جثه کوچیکش بزرگه که دم نزنه .  

دوست داری پری دریایی رو تو آغوش بگیری و زار زار گریه کنی . اونوقته که صدای فروغ توی گوشت میپیچه و باهاش هم نوا میشی و شروع میکنی به خوندن : 

من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

مینوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

ابوسعید

گنده گویی اگر بگم ابوسعیدابوالخیر رو درک میکنم . حرف مفته اگر ادعا کنم حالش رو میفهمم . یه چیزی تو وجودم کنده میشه و میافته . ذکر چند روزه ام شده ابوالخیر :  

" سعید ابوالخیر حقاً           حقاً حقاً یا حقاً "

 برای به کمال رسیدن چقدر باید خورد شی . 

گندم برای اینکه که نون شه و لقب " برکت خدا " رو بگیره باید فشار سنگ آسیاب و آتیش تنور رو تحمل کنه . 

انگار همیشه شرایط همینطور بوده . حرف هزار سال پیش عارف نقل امروزمون :

" امروز در این شهر چو من یاری نیست

آورده به بازار و خریداری نیست

انکس که خریدار بدو رایم نیست

وانکس که بدو رای خریدارم نیست"