من درون من رو خوب شناختم ولی امان از این من بیرون من . امروز وقتی یه کلید کنار خودم دیدم فهمیدم قضیه چیه .یه منی بیرون من هست که من رو توخودش اسیر کرده و بعد از قفل کردن درب زندان ٬ کلیدش رو قورت داده . من بیرون من هم مثل من دیکتاتوریه که دومی نداره . خوشحال شدم از پیدا کردن کلید ولی چه فایده که قفل این زندون هم مثل باقی زندانها یه طرفه ست . امروز یه خبری خوندم که جای امیدواری هست . مشکل من فقط رسیدن به سوراخ ازونه . اگه خودم رو به اون سوراخ برسونم میتونم از این زندان فرار کنم
حرف امروز حرف من نیست . حرف من درون منه . منی که یه عمره تو من اسیره .منی که سالهاست محبوس زندانیه که زندانبانش سالهاست خوابه و دایم بیداره .فکرنکن دارم چرت و پرت میگم که حالم خوبه و در صحت و سلامت عقل حرف میزنم .
عزیزی میگفت هر انسانی یه دیکتاتور کوچک تو خودش داره ولی امروز اعتراف میکنم که همه مون دیکتاتور هایی هستیم که خود درون خودمون رو محبوس کردیم و برای اینکه خیال خودمون و اون بدبخت راحت شه ، کلیدش رو هم قورت دادیم . و این یعنی ، زندونی تا مادامی که من و من درون من هستیم ، زندونیه . اگه من بمیرم که خوبه ، اون من درون من هم خواهد مرد ولی اگه اون بدبخت بمیره . بوی تعفنش حال من رو به هم میزنه .
اون من بدبخت زندونی تو من اسم قشنگی داره هرچند بی هویته و معلوم نیست پدر و مادرش کیه ولی خیلی ها دیگران رو به اسم اون میشناسند . مثلا آدم بدجنسی رو میشناسم که باقی آدمها بهش میگن" بی وجدان " . انگار اونه درون اون ، مرده و برای همین شده بی وجدان .
خدا کنه من درون من ، بعد از مرگم ، بمیره .
راستی ، اگر من درون من که دیگران بهش میگن وجدان ، چقدر پرچونه ست و حراف . مدام در گوش دلم داره حرف میزنه . فکر میکنم سن و سالش هم از من خیلی بیشتره چون فقط بلده نصیحت کنه .
درگیری این روزهام اونقدر هست که به دور و برم کمتر توجه میکنم . فقط صبح که سرکار میرم توجه م به کوههای شمال تهرانه ، که نمکی شدند . رادیو که روشن بود گفت که امروز سالروز مباهله پیامبره . داستانی که همه مون کامل بلدیم و زیر و بمش رو از حفظیم .
یاد آغوش پیامبر افتادم .آغوشی که دو بچه رو ، تو خودش جا داده بود . یاد امام حسین و اتفاقی که چند روز دیگه به حرمتش خودمون رو تو زحمت میندازم . زحمتی شیرین . سختی هایی که با هیچ چیز عوض نمیکنیم . چشمهای خیسی که از کسی قایم نمیکنیم .فرازهایی از زیارت عاشورا که باحال خوب میخونیم . یا امام حسین خودت میدونی مرده ی " بابی انت و امی " ام .
بارون که بند اومد دیدم کوههای شمرون هم دیگه سفید نیست . انگار اونها هم خودشون رو برای محرم آماده کردند .
آخر همه چی آبیه .
آخر جاده وقتی به پرتگاه میرسی .
جاده های مارپیچ شمال یا ته جاده ی جنوب ، یه سکوت پاک و یه آبی بی انتها وصل میشه به یه آبیه دیگه که آسمونه .
فصل همبستری آسمون دریاست .
فصلی که پر از صدای دلهره آور رعد و برقه .
ما اشتباه میکنیم یا این دوتا آبیه بی انتها .
من و تو قاق . این دوتا رو عشق است .
امروز کوههای شمال تهران سفیدپوش بود . صبح وقتی برای اومدن به سرکار برف روی کوههای شمیران دیدم ، حس زندگی تو دلم روشن شد . حسی که به دلیل بدخوابی دیشب خواب خواب بود .
گلدونهای کاکتوسم گل دادند . هر سال با گل دادنشون یه حس از زندگی و امید تو دلم روشن میشه . حسی که برای روزمرئگی خیلی وقت بود خواب خواب بود .
برف روی کوه و گلهای کاکتوس بهونه ی خوبی برای خوب شدن حال منه . خلاصه اینکه حالم خوبه .
دیروز نمایشگاهی رفتم که خالقش خانمی 70 ساله بود . نمایشگاه نقاشی آبرنگ صدری ازلی .
صدری دخترعموی مادرم هست که با وجود سن بالایی که داره دل جوونی داره و از نقاشی هاش نمیتونستی به سن ش پی ببری . صدری ازلی که من صدری جون صداش میکنم حس و حال جوونی داره حتی افراد حاضر در نمایشگاه هم به غیر از فامیل باقی دختر و پسرهای جوونی بودن که برای دیدن آثار صدری اومده بودند .
نوشته حاضر رو بدون دلیل خاصی نوشتم . بیشتر تاثیری بود که از بازدید از نمایشگاه صدری جون گرفتم .
: صدری جون دمت گرم و دلت شاد . سرزنده و سربلند باشی .
ذبح اسماعیل !
عجیبه که ابراهیم میشه سمبل رضا و اطاعت وقتی کاری رو میکنه که توی زمان خودش جزیی از رسوم عادی بوده .
زمانی که قربانی کردن فرزند یک امر عادی و معمولی بود ، ابراهیم کاری میکنه که امروز ما بخاطر از بین رفتن ایین رسم ، کار بزرگی می دونیم .
شاید براساس خوابی من گوش دخترم دینا رو قرار بشه سوراخ کنم و زمانی که این رسم منسوخ بشه حکایت من میشه حکایت ابراهیم که بنا به حجت خوابی گوش دخترم را سوراخ میکنم .
عید قربان همه مبارک
ایشاا... با درایت و فهم بالاتری به سمبل های دینی نگاه کنیم .
امروز ناخواسته یاد کلاس اول دبستان افتادم . یاد درسهایی که ما خیلی ساده از کنارشون رد شدیم و بدون اینکه بفهمیم فقط یاد گرفتیم از روشون ، بخونیم و بنویسیم .
یاد درسهای فارسی که بعد از لوح نویسی یاد گرفتم و نفهمیدم : " بابا آب داد " و " بابا نان داد " .
این دو جمله که اولین و دومین جمله های یاد گرفته ی دوران درسیم بود رو خوب یاد گرفتم بنویسم .
یاد گرفتم و یاد گرفتیم ولی نفهمیدیم که برای این دو جمله ی ساده بابای بیچاره چقدر باباش در میاد تا اون نون و آب در بیاد . نمیدونم چندتا سیگار تو مدت زمانی که تو این فکر بودم کشیدم ولی ساعت توی ماشین نشون میداد که بیش از پنجاه دقیقه ست که من دارم به این موضوع و این دو جمله ی ساده فکر میکنم .
امروز صدرا رو بردم مدرسه . حس و حال پدر و مادرها در برابر روز اول مهر جالب بود . بعضی خودشون گریه میکردند و بعضی که انگار اومدن عروسی و بعضی همچین از دوران تحصیلشون صحبت میکردند که برای من جالب بود .
توی ماشین نشستم که برم سرکار . تا سازمان تو فکر بودم . یاد دوران گند مدرسه ی خودم افتادم . چقدر سخت و تلخ بود:
- ترور مدیر مدرسه توی حیاط دبستان .
- خوندن سرودهای مربوط به جنگ ، توی خونه برادر شهید شده ی همکلاسی .
- ساختن سنگر گوشه ی حیاط مدرسه .
- اضطراب دویدن توی پناهگاه بعد از شنیدن صدای آژیر قرمز .
- شهید شدن علی آقا که هیچوقت نفهمیدیم توی مدرسه چکاره ست .
- پختن آش رشته توسط مادرها و فروش اون به بچه ها برای جمع کردن پول برای جبهه .
خلاصه دوران مدرسه من و امثال من ، با الان خیلی فرق میکرد .
وقتای بیقراری
چقدر راهه بین ما و اونی که باید کنارمون باشه .
اونی که کنارمون نباشه ، پمپاژ قلب کند میشه و با بودنش ضربان قلبمون و زندگی و زمان تند میشه .
انگار زمین و زمان قصد دارند زمان کوتاه شه . اونقدر که عشرت از یادمون بره .
راستی که ضربان زندگی از سحر به بعد چقدر سریعه .
چقدر اشک دلتنگی شیرینه .
واقعا شیرینه یا داغیم و حالیمون نیست .
بوی پاییز میاد .
بوی دلدادگی و برهنگی و عریانی .
راستی که این همه زیبایی تابستان با این عریانی پاییز در تناقضه .
چقدر چیزهای قشنگ دور و برمون با عریان شدن زشت میشن و چقدر زشتی ها که با عریانی زیبا !!!! .