- روز جمعه توی بالکن نشسته بودیم و صدرا هم اونورتر با مامانش در حال انجام تکالیفش بود . صدرا داشت کتاب آدینه رو حل میکرد . تازگی تشبیه خوندن جمله ی زیر در کتاب آمده بود :
پدرم مثل ............ است ، چون ...................................... .
صدرا جمله رو اینطور کامل کرد :
پدرم مثل خیابان است چون زمانه او را اسفالت کرده .
- امروز صبح دینا ساعت شش صبح بیدار شد و خانواده ی کامل صبحانه رو دور هم خوردیم . صدرا که مدرسه رفت ، من داشتم خودم رو برای سرکار رفتن آماده میکردم که دینا جمله ی عجیبی گفت .
دینا گفت : بابا ما همه مون عروسکیم . واقعی میگم ها .
نمیدونم خیام در چه سنی و چه شرایطی شعر زیر رو گفته ولی مطمئن هستم تو سن نه سال و یک ماه یا سه سال پنج ما نبوده !!!!!
حکیم عمر خیام میفرماید :
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
کمتر میتونم با کسی حرف بزنم .
حس میکنم کسی پاهام رو گرفته و داره من رو پایین میکشه.
چند بار سعی کردم حالم رو به بعضی از دوستام بگم ولی دچار سوئ تفاهم شدند .
یکی گفت : پارکت رو عوض کن .
یکی دیگه : ناخالصی داره .
یکی دیگه : ایول آدرس به ما هم بده .
دیشب خسته از روزمره گی ، برای یک قدم زدن به قول احسان خواجه امیری مردونه از خونه بیرون زدم . به عادت قدیمی ایستادم تا به قول سهراب شاخه ی نوری به لب بگذارم و روشن کنم . موقع روشن کردن سیگار ، پیرمرد قوزی خنزرپنزری رو کنارم دیدم . داشت نگاهم میکرد . اول ترسیدم . بعد دیدم این که سایه خودمه افتاده رو دیوار .
اما مگه سایه میتونه غیر سیاه هم باشه .
مگه سایه میتونه خنده های بلند بکنه .
مگه سایه میتونه تو چشات خیره بشه .
مگه سایه میتونه بعد داشته باشه .
پیرمرد خنزر پنزری با من چکار داره ؟
نکنه دارم دیونه میشم ؟
نکنه دیونه شدم و خودم خبر ندارم ؟
نکنه ... .
حس عجیبی این روزها دارم .
شاید مشکل روانی داشته باشم و خودم خبر نداشته باشم .
شاید اصلا همه اینطور باشن و به کسی نگن .
شاید دیگران فکر میکنن اگر بگن بقیه بهشون بخندن .
شاید تو هم مثل من باشی یا شاید من مثل تو باشم .
شاید هم من ، تو باشم و یا اینکه تو من باشی .
شاید زندگی تکرار من باشه جلوی آینه .
اگر اینطور باشه تکرار احمقانه اییه .
اگر اینطور باشه شوخیش هم اصلا خنده دار نیست .
اگر اینطور باشه من نمی بخشم اون کسی رو که این شوخی رو باهام کرده .
اگر اینطور باشه من تمام آینه ها رو میشکنم .
اگر اینطور باشه من خودم رو هم میشکنم .
اگر اینطور باشه من تو رو هم میشکنم .
آخخخخخخخخخخخ سرم درد میکنه . انگار دنیا داره دور سرم میگرده .
شاید مشکل روانی داشته باشم و خودم خبر نداشته باشم ... .
- سال گذشته همچین روزی مطلبی نوشتم به اسم " روزهای های لایتی " .
- امروز یاد جوونی افتادم و اون روزهایی که به اصطلاح ، عشق در خونه رو زده بود و حاصل پریشان حالی ، نوشته شدن شعرهای سهراب سپهری روی شلوار لی بود . از بین تمام شعرهای نوشته شده ، شعر دچار ، های لایت شده است .
- سهراب میگه دچار یعنی عاشق ...
- بعدها فهمیدم که در ادبیات فارسی دچار واقعا معنی عاشق را میدهد و وقتی از این واژه استفاده میشود که دو چشم من به دو چشم معشوق گره بخورد . به عبارت ساده دو ، چهار شود .
- خدایا اگر همه ی انسانها دچار شن دنیا چه گلستانی میشه .
- دچار شدن اون هم از نوع آبی بیکران .
- کاش الان هم میتونستم ماژیک رو بر دارم و تمام شلوار لی ام رو پر از شعرهایی کنم که یه جاش از عشق گفته باشه .
- راستی امروز روز خوبیه برای نوشتن شعرهای عاشقانه روی شلوار لی .
- باید صدرا رو هم توی اینکار شریک کنم .
- باید خودم خوراک مناسب به بچه هام بدم . ( هر چند نوشتن شعر روی شلوار لی ناهنجاری میتونه باشه ولی این ناهنجاری بهتر از هنجار ، شلوارهای لی پاره و فاق کوتاهه .)
- توی روز خاص زندگیم قسمت کوتاهی از شعر مسافر از سهراب رو توی ذهنم مرور میکنم :
دچار یعنی
عاشق ....
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک ، دچار آبی بیکران دریا باشد .
عجیبه!!
نمیدونم این حس فقط برای منه و یا دیگران هم همینطورند و من خبر ندارم .
هرسال نزدیک های سال نو که میشه ، کنار تمام شور و شوق و خوشحالی شب عید ، یه حسی از غم تو دلم میشینه . یه بغض تو گلومه که روم نمیشه به کسی بگم و یه تری خاصی تو چشام بوجود میاد که انگار یه تنگ ایرانی خیلی نازک قدیمیه . از اون تنگهایی که با کوچکترین تنگری تکه تکه میشه و تمام آبش میریزه رو زمین .
این حسها فقط همین سالی یه بار اتفاق میافته . غم و بغض و اشکی توام با شادی وصف ناپذیر تحویل سال . این حس از چند روز مونده به پایان سال شروع میشه و تا چند ساعت بعد از تحویل سال ادامه داره .
الان یکی دو روزه که این حس به سراغم اومده . اصلا شاید این حس یه حس جمعیه که تو دعای تحویل سال میگیم : " حول حالنا الی احسن الحال ".
احتمالا این آخرین پست تو سال 92 باشه . برای همین همین جا سال نو رو به همه ی عزیزان تبریک میگم و سالی پر از موفقیت برای همه ی عزیزان آرزو میکنم .
- ببخشید اگر حرفی زدم که کسی رو ناراحت کرد .
- کوتاهی هام رو به بزرگی خودتون ببخشید .
دیشب سر یه میز که با نور شمع توی شمعدون روشن شده بود نشسته بودم و یه دل رو با کارد و چنگال به سبک کنتهای انگلیسی مثل رولت برش میزدم و میخوردم . خونی که ازش میزد بیرون ، نشون از تازگی و خامی دل بود .
چه لذتی داشت وقتی با چشم خونی ، دلی رو میخوردم که خونی بود و لذت بخش تر ،اون وقتی بود که فهمیدم اون دلی که دارم می خورم دل خودمه .
پی نوشت :
۱ - چند وقته که دارم احساس میکنم بزرگترین جریان دروغ تو زندگیم در جریانه . این حس اونقدر قویه که دیشب قلبم داشت میایستاد .
۲ - ببخشید که تلخ نوشتم .
۳ - خدا کنه حسم دروغ باشه .
نوع نگاه مون به هر اتفاقی میتونه موقعیت ما رو بسازه . واکنش ما نسبت به هر رویدادی میتونه شخصیت ما رو بسازه . امشب شبکه تماشا انیمیشن ماداگاسکار رو نشون داد و مریضی دینا باعث شد تا من برای سومین بار این کارتون رو ببینم . ( اولین بار خودم و دومین بار با صدرا و سومین بار هم امشب با دینا ) نوع نگاه الکس و مارتین به موقعیت جدید ( زندگی در جزیره ) شخصیت و نهایتا واکنش اونها رو تصویر میکنه تا جایی که الکس خطی روی زمین میکشه و مرزی برای این جزیره درست میکنه و قسمت خودش رو قسمت خوب جزیره و قسمت مارتین رو قسمت بد جزیره عنوان میکنه .
چند وقتی هست که دوباره دارم کتابی از جنس مهربونی میخونم . کتابی که پر فروش ترین و پر تیراژ ترین کتاب دنیا در طول تاریخ چاپ هست . کتابی که لقب اولین کتاب چاپی دنیا رو یدک میکشه .
درسته .
فرصتی دست داد برای خواندن دوباره ی انجیل . کاری به نوع ادبیات و نگارش و طرز فکر انسانهای اون عصر ندارم و به هیچ عنوان قصد کنار قرآن گذاشتنش رو هم ندارم که هر کاری کنم دروغه اگر بگم یا بنویسم بدون تعصب مذهبی و گرایشم به اسلام و اون هم به طور اخص شیعه ، خوندم. اما نکات و جملات جالبی در انجیل هست که برام جالب بود و بیش از یه مقدار به فکر وادارم کرد . مثلا در جایی حضرت مسیح میفرماید :
نبی بی حرمت نمیشود مگر در دیار خود
امروز یه دوست قدیمی رو دیدم . دوستی که هر سال موقع جشنواره ی فجر خیلی از دوستام سراغش رو بخاطر بلیت ( یا بلیط )فیلمها میگیرند . با وجود گرفتاریهای زیاد زندگیش همیشه میخنده و شوخی میکنه . موقع خداحافظی جمله ی قشنگی گفت که ناخواسته فریزم کرد .
عباس موقعی که دستامون به هم گره خورده بود گفت : " مواظب مهربونی باش . "
عباس مرادی ممنونم که یادآوری کردی .
کامنت قبلم با یه سری نگرانی از سوی دوستام همراه بود که نشون از حضور مهربونی داره .
باید هواسمون بهش باشه ..
بعضی وقتها برای رسیدن باید رفت و بعضی وقتها باید گذشت .
یعضی وقتها هم هست که باید نشست و کاری نکرد .
مهم نوع رسیدن و مراد ما از رسیدنه .