دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

اسب عصاری

شاید دیر باشه یا شاید هم نه . 

حس عجیبیه ، دور تسلسل بین بودن و نبودن . حرکت پاندول وار ساعت های قدیمی . رفتنها و برگشتنها . نی نی چشمهای دختر بجه ایی با این پاندول حرکت میکنه . اسب عصاری آزارم میده . مثل پوزخندهای پیرمرد کوژپشت بوف کور . هرچند هیچ وقت نتونستم ارتباط برقرار کنم با صادق هدایت .

شباهتهای زیادی بین زندگی خودم و اسب عصاری میبینم . اون بدبخت هم چشمهاش بسته است و توبرهای از کاه به گردنش و میله ایی چوبی بسته به ما...تش و صبح تا شب راه میره . به گمان خودش مسافت زیادی رو طی کرده ، غافل از حرکت دور خودش برای آرد شدن گندم دیگری .

دور تسلسل و دور باطل . دور پوچ صفرگونه قطار شهر بازی ، همراه جیغ و دست و هورا .

چی میشد اگه این حرکت اسب عصاری حرکت مستقیم باشه

چی میشد اگه چیزی به چشمش نباشه

چی میشد اگه چوبی به فلان جاش نباشه

حتی اگر کیسه غذایی به گردن نداشته باشه

باز هم یاد اون ضرب المثل قبلی افتادم که میگفت : بالاخره تو کوچه ی ما هم عروسی میشه .

من و نازی - شب عاشقان

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

دیشب مهتاب بود و من یاد اولین شبی افتادم که من و نازی کنار هم خوابیدیم ( دوستانی که نازی رو نمیشناسند رجوع کنند به اولین مطلب من و نازی ) اون شب هم مهتاب بود . نازی سرش رو روی دست من گذاشته بود و هر دو خیره شده بودیم به سقف . نازی عادت داشت تا میخوابید چشمهاش بسته میشد . نازی خواب نبود فقط چشمهاش رو بست . راستش رو بگم ، نازی خیلی خجالتی بود . اولش هیچ حرفی نمیزد ولی کم کم اون هم به حرف افتاد . اون شب تا صبح با هم حرف زدیم . حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم . اون شب اولین شب زندگیم بود که صدای اذان رو شنیدم و خوابیدم و همین شب بود که به بزرگترین راز هستی رسیدم . بزرگترین راز هستی اینه که شبهای مهتابی ، ماه بسیار فضول میشه و به هر اتاقی که صحبتهای عاشقانه بشه سرک میکشه . اون شب وقتی متوجه این راز بزرگ شدم بلند شدم و بسیار غیرتی به ماه نگاه کردم و پرده رو کشیدم . هرچند با کوچکترین بادی که میآمد ماه هم سرک میکشید .من هم پشتم رو بهش میکردم و برای اینکه لجش رو دربیارم آرامتر حرف میزدم و بلندتر میخندیدم .

یادم نیست کی خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم نازی کنارم نبود . اتاق مرتب بود و نازی کنار اتاق خندون .

ذهن به هم ریخته

چند روزیه که بد جور به هم ریختم . شاید تاثیر خواندن خاطرات شهدا باشه یا مسایل شخصی و خانوادگی و اقتصادی . توی فکرم که چه کار کنم تا از بلاتکلیفی ذهنی بیرون بیام که بالاخره تکلیف همه ی سردرگمی ها رو یه ضرب المثل جنوب شهری روشن کرد . ضرب المثلی که شاید دلخوش کنک باشه و من هم دل سپردم به سرنوشت این ضرب المثل .

میگن : بالاخره توی کوچه ی ما هم عروسی میشه .

من و نازی

یاد کودکی و بازیهای کودکی افتادم . یاد دورانی که من بودم و نازی . خلاصه میکنم تا داستانم تعلیقی نداشته باشه . این روزها کمتر کسی حوصله پیچ و خم های داستانهای رومانتیک رو داره . نازی اسم عروسکی بود که خاله ام برای تولد سه سالگی من خریده بود . جالب اینجاست که نازی پسر بود و من چون از اسم نازی خوشم میامد براش این اسم رو انتخاب کرده بودم .

این روزها خیلی دلم برای نازی تنگ میشه . شاید به خاطر فصل بهار باشه . بهار فصل زاد و ولده . اندیشه هم به آزادی و زاد و ولد میرسه . برای همین یادی میکنه از گذشته های دور . یاد بیدار ماندن های شبهای مهتابی و حرفهای عاشقانه و نگاه ها و سکوتها و خوابها و رویاها و ....

عاشقانه های من و نازی حکایتهایی که برای خودم قشنگه .

درک بزرگان

افلاطون : زندگی‌ پشیزی نمی‌ارزد ، اگر همان بمانم که هستم
 
خدایا کمک کن حرف بزرگان را درک کنم . فرقی نمیکنه مولا علی باشه یا افلاطون . درک این سخنان برای من وقتی معنی پیدا میکنه که به کار بندم و امروزم مثل دیروزم نباشه .

برای ولگردان با کلاس

دیواری دارم به اندازه یک وجب . احتیاج به بالا اومدن نیست . کوتاه ، اون قدر کوتاه که هرکسی میتونه ازش رد شه . این رو گفتم که دوستانی که نمیدونند بدونند دیوار من کوتاهه . اگر مطلبی میذارم اینجا بیش از همه میخوام خودم رو خالی کنم . میدونم حرفهام به درد کسی نمیخوره ، اگر هم خورد  که خدا رو شکر . اگر یه وقت کسی موقع وبگردی و ولگردی به این وبلاگ اومد خودش بعد از نهایتا چند پست خسته میشه و میره . بعد وبگردی ولگردی گذاشتم ، چون یه نوع ولگردی و سرکوچه وایستادن شده .

دوستانم که جای خودشون رو دارند ، روی چشمم . باز هم من رو ببخشید .

حرفهای باراندازی

این چند روز ته انبار ذهنم یه چیزهایی هست که دارم میریزم بیرون . اگر به کسی برمیخوره معذرت میخوام . 

فرهنگ هم مثل خیلی چیزهای دیگه انواع و اقسام مختلفی داره . فرهنگ هم مثل آدمها میمونه . هرکسی فرهنگ رو به یه شیوه ای که دوست داره و مطابق با نظر خودش هست تعریف میکنه . اما درستترین تعریف اون برمیگرده به جامعه شناس معروف " ادوارد تایلور " .

ادوارد تایلور میگه : فرهنگ به اداب و رسومی میگن که یک قوم آن را قبول داره و انجام میده . "

این آداب و رسوم در قیاس با آنچه که در کشور ما شاهد هستیم به انواع مختلفی میرسیم که عبارتند از :

1 - فرهنگ خودی

2 - فرهنگ بی خودی

3 - فرهنگ نخودی 

فرهنگ خودی : فرهنگی که مربوط به خومونه و از کسی یا جایی وام نگرفتیم

فرهنگ بیخودی : فرهنگی که بدون نیاز به آن ، از جایی آورده شده و هیچ نیازی به آن نیست .

فرهنگ نخودی : فرهنگی که بود و نبودش هیچ تاثیری بر روند زندگی ما نداره .

این همه گفتم که بگم این هم رو حراجی قبلی . تابلو بزرگ زدم :

  فرهنگ نخودی و بیخودی به نازلترین قیمت واگذار میشه .

حراج

سلام امروز معذرت میخواهم از کلیه دوستان بابت راحت صحبت کردنم .

امروز چوب حراج زدم به تمام کتابخانه ی ذهنم . انواع کتابها و جزوه های مربوط به نوشخوارهای روشنفکریم رو میفروشم . بین خودمون باشه ، اگر مشتری نباشه همه رو به رایگان میدم . بشرط این که دیگه برنگردونه . از فیلسوفای غربی مثل کانت و دکارت و هگل و انگلس گرفته تا اساتید ایرانی مثل سروش و امثالهم . راستی معاوضه هم میکنم . با کتب سعدی و حافظ و ناصرخسرو که نه ، با دیوان سانسور شده ی ایرج میرزا . هرچند ایرج میرزای سانسور شده مثل تنبون بدون کش میمونه .

چند وقتیه روی یه جمله از دکارت گیرم که میگه :" من نفس میکشم پس زنده هستم . " گذاشتمش روی یه کفه ی ترازو و شعری از حافظ رو که میگه : " هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق " کفه ی دیگه . بازی این دو کفه من رو سرگرم نکرده ، که بازی وجود نداشت . متحیر شدن جمعی که حرف دکارت رو دستاویز قرار میدن برای نوشخوارهای دخترکش حالم رو به هم میزنه .

چون میدونم پستهای طولانی اشتهای خواننده رو کور میکنه حرفم رو کوتاه میکنم .

باز هم چیزهای حراجی دارم که به طالبانش در پستهای بعدی میگذارم .