دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - آرایش

 توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
وقتی خونه رسیدم که کار از کار گذشته بود . علیرضا و وحید رفته بودند . من بودم و نازی و سکوت خشونت باری که میتونست یه فاجعه درست کنه . قتل . بلند نفس میکشیدم . بلند داد میزدم . صدای قلبم رو واضح میشنیدم . دستام میلرزید . آب دهانم به زور از گلوم پایین میرفت . نی نی چشمام میلرزید . دنیا برام تموم شده بود . در رو بسته بودم و روبروی نازی ایستاده بودم . نازی مثل یه بچه ی بی دفاع که نمیتونه کاری کنه و پناهگاهی نداره وسط اتاق ایستاده بود . روی لبش اثری از خنده نبود .

از صدای دادم مامان در را باز کرد و به داخل آمد . با دیدن مامان لرزش چشمم تمام شد و اشک تو چشمم حلقه زد و زدم زیر گریه . دامن مامان مثل الان بهترین و مطمئن ترین جای دنیاست .

اون شب اولین شبی بود که من و نازی مثل دوتا غریبه کنار هم خوابیدیم . سر نازی روی دستم سنگینی میکرد . نازی مثل همیشه تا روی تشک دراز کشید چشماش رو بست و من خیره به سقف اتاق . اون شب سقف اتاق خیلی پایین بود . اون قدر که به سختی نفس میکشیدم .

فردای اون روز معلوم شد در جنایت اون روز نازی هیچ تقصیری نداشته و مقصر اصلی علیرضا بوده . اون بوده که صورت نازی رو با خودکار آرایش کرده و هرچی مامان و نازی تلاش کردنده بودند تاثیری نداشته . شاید برای همینه که هنوز از آرایش بدم میآد . آرایش یا نقاشی روی صورت از آدم یه چیز دیگه میسازه . هیچوقت اون چهره ی نازی رو از یاد نمیبرم . نازی که من میشناختم و دوستش داشتم و بهش عادت کرده بودم و عاشق خنده هاش بودم با این کسی یا چیزی که جلوی من بود خیلی فرق میکرد . آرایش اون روز نازی باعث شد اولین آجر بین من و نازی گذاشته بشه .

من و نازی - شبهای پشتبامی

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

شبهای من و نازی خیلی قشنگ تر از شبهای بدون نازی بود . مخصوصا شبهای تابستونی که ما به پشتبام میرفتیم . دیشب به پشتبام خانه رفتم خیلی کوتاه تر از گذشته شده بود . دور تا دور خانه ی ما پر شده از آپارتمانهای بلند . طوریکه افق دید ما تا شش متر بیشتر نیست . اون وقتها آتیش پالایشگاه رو میشد دید . میشد تمام هواپیماها رو دید که از فراز شهر رد میشدند و این یکی از بازیهای ما بود . اینکه چند تا هواپیما بلند شد و چند تا نشست . حرفهای در گوشی من و نازی و دید زدن های خانه ی همسایه .

خدایا من رو ببخش . هرکسی توی زندگی رازهای مگو داره و این هم یکی از رازهای مگوی من بود که دیگه نیست .

شبهای پشتبامی لذتش به خنک شدن تشک بود و نسیم صبحگاهی که لحاف رو میکشیدیم تا زیر گردن رومون . ستاره های چشمک زن اون وقتها خیلی بیشتر از الان بود . کهکشان راه شیری که اون وقتها مسیر خونه ی خدا رو نشون میداد ، دیده میشد و چه شبها که من و نازی رو به خونه ی خدا برده بود .

یادمه یه شب نازی ازم پرسید ستاره ی من کدومه و من بزرگترین ستاره رو نشون دادم و گفتم اون . نازی خندید و ستاره ی خودش رو به من نشون داد . ستاره ایی که با دقت میشد ببینی . اون قدر کوچیک که سخت میشد تشخیصش داد .

نازی دنبال آرامش بود .

چیزهای هرجایی رو دوست نداشت .

نازی هیچ وقت نمیخواست ستاره بشه .

دوست نداشت سوپر استار بشه .

نمیخواست مشهور بشه .

دوست داشت بهترین باشه ، اون هم برای من .

من و نازی - بوی بارون

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
آخ که بوی بارون چقدر خوبه . فکر میکنم بیشتر از آب بارون ، بوی بارونه که باعث تازگی میشه . این رو وقتی فهمیدم که با نازی زیر طاقی ایوان ایستاده بودیم و به قمریهای توی لانه ی زیر طاقی نگاه میکردیم . اون دوتا توی لانه نشسته بودند و نوکهاشون رو به هم میزدند . انگار بوسیدن یا نوک یا لب به هم زدن به زبان تمام موجودات یعنی دوست دارم .

این رو اون روز زیر طاقی وقتی بارون میآمد فهمیدم . من داشتم بزرگ میشدم . چون خیلی از چیزهای دور و برم را فهمیده بودم .

اون روز بارونی ، هم ما و هم قمریهای زیر طاقی توی بارون نبودیم ولی تازه و شاداب شده بودیم . من و نازی همدیگر رو نگاه کردیم و همدیگر رو بوسیدیم . آخ که چه حسی داشت اون روز و اون ... .

من و نازی - شب عاشقان

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

دیشب مهتاب بود و من یاد اولین شبی افتادم که من و نازی کنار هم خوابیدیم ( دوستانی که نازی رو نمیشناسند رجوع کنند به اولین مطلب من و نازی ) اون شب هم مهتاب بود . نازی سرش رو روی دست من گذاشته بود و هر دو خیره شده بودیم به سقف . نازی عادت داشت تا میخوابید چشمهاش بسته میشد . نازی خواب نبود فقط چشمهاش رو بست . راستش رو بگم ، نازی خیلی خجالتی بود . اولش هیچ حرفی نمیزد ولی کم کم اون هم به حرف افتاد . اون شب تا صبح با هم حرف زدیم . حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم . اون شب اولین شب زندگیم بود که صدای اذان رو شنیدم و خوابیدم و همین شب بود که به بزرگترین راز هستی رسیدم . بزرگترین راز هستی اینه که شبهای مهتابی ، ماه بسیار فضول میشه و به هر اتاقی که صحبتهای عاشقانه بشه سرک میکشه . اون شب وقتی متوجه این راز بزرگ شدم بلند شدم و بسیار غیرتی به ماه نگاه کردم و پرده رو کشیدم . هرچند با کوچکترین بادی که میآمد ماه هم سرک میکشید .من هم پشتم رو بهش میکردم و برای اینکه لجش رو دربیارم آرامتر حرف میزدم و بلندتر میخندیدم .

یادم نیست کی خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم نازی کنارم نبود . اتاق مرتب بود و نازی کنار اتاق خندون .

من و نازی

یاد کودکی و بازیهای کودکی افتادم . یاد دورانی که من بودم و نازی . خلاصه میکنم تا داستانم تعلیقی نداشته باشه . این روزها کمتر کسی حوصله پیچ و خم های داستانهای رومانتیک رو داره . نازی اسم عروسکی بود که خاله ام برای تولد سه سالگی من خریده بود . جالب اینجاست که نازی پسر بود و من چون از اسم نازی خوشم میامد براش این اسم رو انتخاب کرده بودم .

این روزها خیلی دلم برای نازی تنگ میشه . شاید به خاطر فصل بهار باشه . بهار فصل زاد و ولده . اندیشه هم به آزادی و زاد و ولد میرسه . برای همین یادی میکنه از گذشته های دور . یاد بیدار ماندن های شبهای مهتابی و حرفهای عاشقانه و نگاه ها و سکوتها و خوابها و رویاها و ....

عاشقانه های من و نازی حکایتهایی که برای خودم قشنگه .