دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

من و نازی - دزدی

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .  

اگرچه بنای کنار هم بودن من و نازی تصادفی بود ولی کنار هم موندنمان خواسته ی دوتایی مون بود . نازی دوست داشتنی ترین فردی بود که میشد پیدا کرد . نازی ناز بود و ناز نداشت . ادعایی هم نمیکرد . کم حرف میزد و سعی میکرد با لبخند ملیح ش جواب خیلی چیزها رو بده .  

توی نوشته هام یه بار گوشه ایی زدم به بزرگترین خیانت بزرگترها و امروز میخوام در ادامه ی اون صحبت بزرگترها رو محکوم کنم به دزد بودن . آره پدرا و مادرها بزرگترین دزدان رویاهای بچه ها هستند . این رو وقتی فهمیدم که تعطیلات تابستونی شروع شده بود و ما میخواستیم پارک بریم . من نازی رو ورداشتم تا اون هم پارک بیاد ولی مامان با این موضوع مخالفت کرد . گفت نازی یه عروسکه و اگر توی خونه باشه مشکلی نیست . اون شب به دستور مامان من نازی رو توی خونه تنها گذاشتم و وقتی برگشتیم نازی نترسیده بود . فردای اون روز مامان در برابر غذا دادن من به نازی مخالفت کرد که اون غذا نمیخواد . نمیدونم چرا ولی نازی باز هم میخندید . نازی دخترک رویاهام بود ولی بعد از این دزدی رویاهام دیگه حرف نزد و غذا نخورد و از تنهایی نترسید و جالبه که در برابر تمام این اتفاقات فقط میخندید . هرچند من هم متوجه خنده ی مصنوعی نازی شده بودم . تمام این اتفاقات فاصله ی من و نازی رو زیاد میکرد . شاید که نه ، حتما یکی از آجرهای بین من و نازی همین دزدی مامان بود .  

من و نازی - لباس عروس

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .  

سالها از کنار هم بودن من و نازی میگذشت . هردو کنار هم بودیم و از این با هم بودن راضی . غافل از خیلی جریاناتی که میشد بین من و نازی باشه . نازی شاد بود و من از شادی نازی ، شادتر . ماجرا از اونجایی شروع شد که مامان برای نازی از تورهای پارچه یی و پارچه های توری یه لباس عروس دوخت . اون روز بود که من فهمیدم می تونم نازی رو به عنوان همسر نگاه کنم . باید اون روز  میفهمیدم که مامان بزرگترین خائن به فکر کودکی من هست . من و نازی بی هیچ فکری در کنار هم زندگی کردیم و شبها رو صبح کرده بودیم ولی هیچ وقت ... . 

مامان با دوخت لباس عروس برای نازی بدترین و فجیع ترین فتوای تاریخ زندگی ام رو به من داد و بدتر از اون ، از همون شب بود به دلیل بزرگ شدن من ، موقع خواب نازی رو گوشه ی اتاق گذاشت و تشک من رو در گوشه ی دیگر اتاق انداخت .   

خدایا چرا اینقدر بزرگترها خرند . این فکری بود که من اون شب داشتم . اون شب من خیلی گریه کردم ولی هیچ اثری نداشت .  

خدایا کارهای دزدکی چقدر حال میده . این رو ، اون شب فهمیدم . وقتی که از خواب بودن مامان استفاده کردم و نازی رو اوردم پیش خودم . باز هم سنگسنی سر نازی رو رو دستم احساس میکردم . لباس عروس نازی خیلی قشنگ بود ولی نه برای نازی من . فردای اون روز موقع غذا خوردن لباس نازی اون قدر چرب شد که مامان مجبور شد لباس نازی رو برای همیشه عوض کنه . اون وقت بود که بعد یک روز کامل من هم تونستم مثل نازی بخندم .   

من و نازی - نامه

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
امروز داشتم دنبال سندی توی کیف مدارکم میگشتم که چشمم به یه کاغد قدیمی و کوچیک افتاد . اصلا یادم نمیاومد این کاغذ چیه و از کی توی این کیف بوده . کاغذ تا خورده رو باز کردم . نامه برای سی و یکی دو سال پیش بود. اولین نامه ایی که برای نازی نوشته بودم . با دیدن نامه یاد همون موقع افتادم .  

نازی بالای سرم ایستاده بود و من داشتم نامه مینوشتم . عجیب بود که حرفهایی رو که میشد به نازی خیلی راحت بگم با هزار سختی مینوشتم . نازی که سواد خوندن و نوشتن نداشت . یادم هست نامه رو خودم براش خوندم . البته بعد از چند بار رتوش توسط مامان و برادرام . چقدر لذت بخش بود وقتی نامه رو برای نازی میخوندم . تمام مدت اون داشت میخندید و نگاهم میکرد .  

اون شب نازی روی دستم خوابید و با هم از پشت پرده به ماه نگاه کردیم . اون شب بود که فهمیدم خیلی چیزها بی اهمیته و ما خودمون بزرگشون میکنیم . ماه تو اتاق سرک میکشید و من هیچ اهمیتی نداشت دید زدنش . سر نازی روی دستم و من خیره به ماه . فاتح و پر غرور و سر بلند . سر افراز از انجام یه کار مهم ( نوشتن نامه برای نازی ) متن نامه ی من به نازی : 

نازی عزیز سلام . من امسال درس خاندم و باس واد شدم و من توانستم برای تو نامه ب نویسم و من توانستم برای ت ب نویسم دوست دارم . نازی من تو را خیلی دوستت دارم .  

مامان و برادرام اون روز غلطهام رو نگرفتند و حالا فهمیدم که چرا هر که میرسید از من میخواستند تا نامه را بیاورم تا او بخواند .  

مهم نیست و اون روز هم مهم نبود . اون روز برام این مهم بود که نازی از این نامه خوشش اومد .

من و نازی - کلاس اول

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .
کلاس اول دبستان برای همه و من خیلی قشنگ و پر خاطره است . از لذتهای اون دوران بگذریم این سن و رفتن به مدرسه ، ورود به دوران جدید زندگیه . دورانی که کم کم از بچگی فاصله میگیریم و پا به دوران جدیدی میگذاریم . شروع درسها باعث شد تا من کمتر نازی رو ببینم و لذت خواندن حروف و نوشتن کلمات رو به لذت همنشینی با نازی بفروشم . اون وقت نمیفهمیدم چی به سرم داره میآد . هرچی سال تحصیلی رو جلو میرفتیم درسهای من زیادتر میشد و درکمون از هم ، کمتر . رابطه ی عجیبی بین علم و عدم درک از عشق و باهم بودن هست . انگار این رابطه عموما معکوس بوده . این رو روزی فهمیدم که من از توی روزنامه کلمات تیتر رو میخوندم و ذوق میکردم . ولی انگار نازی اونقدرا از این قضیه خوشحال نبود . تیتر روزنامه یادم هست . " خرمشهر آزاد شد " . اون روز نازی سه بار گفت چای ریختم و من توجهی به گفته اش نداشتم . شاید همین درس خوندن من هم یه آجر دیگه بود برای دیوار فاصله ی بین من و نازی .  

اصلا تکنولوژی به تنهایی میتونه یه دیوار ضد ضربه باشه .یه وقتهایی فکر میکنم بچه ها فیلسوفهای درس نخونده هستند . چیزهایی رو از زندگی درک میکنند که کمتر نابغه ایی اون رو درک کرده و برعکس یه وقتهایی چیزهای ساده ایی رو نمیفهمند که از سادگی قابل عنوان نیست .کاش اون روز میفهمیدم که درس راهیه برای توجیه اشتباهات و میانبریه برای فرار از همدیگه .  

من و نازی - خواب

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد 

یاد شبی افتادم که من و نازی به همراه خانواده به پارک رفتیم . شب تابستونی بود . پارک کورش شبهای خوبی داشت . هر چند پارک کوچیکیه ولی هنوز میشه اون حس کودکی رو توش جستجو کرد . هنوز هم بوی گلهای یاس میده . اون شب من ونازی از مامان و بابا جدا شدیم و رفتیم جایی که کسی نباشه . نرده های سنگی پله های پارک هنوز هم هست . اون شب من و نازی اونجا رفتیم و با هم سر میخوردیم و میخندیدیم و عاشقانه همدیگر رو نگاه میکردیم . موقع سر خوردن وزن نازی زیادتر میشد . چه حالی میده بوس کردن نازی وقتی میخنده . اون شب تا دیر وقت سر خوردیم و خندیدیم و توی چمن خوابیدیم و غلت خوردیم .

یادمه اون شب توی اون خلوت کم نظیر روی چمن خوابیدم و نازی سرش رو روی دستم گذاشت . نازی که عادت داشت ولی کی و چه جوری من  چشمام سنگین شد و خوابم برد ، خدا میدونه . خواب تاب بازی و سرسره و الاکلنگ . چشمک ستاره ها و نگاه مهتاب و بازی قایم موشک و ... .

صدای مامان که با چشمهای خیس بالای سرم بود . اون شب بود که فهمیدم مامان چه قدر دوستم داره . هنوز بعضی وقتها صورتم می سوزه . اون شب فهمیدم بعضی وقتها میتونی کسی رو که دوست داری کتک بزنی . شاید اون زنی که صورتش کبود بود و سعی داشت با عینک آفتابی گنده اون رو بپوشونه هم طبق همین قانون نا نوشته کتک خورده بود .

اون شب توی ماشین ، تو بغل مامان خوابم برد . برعکس همیشه خوابم برد ولی آرامش نداشتم . اون شب وقتی تو اتاق خوابیدم و نازی اومد تو بغلم ، احساس سبکی کردم . دست نازی و نگاه نازی مثل یه مسکن قوی عمل میکرد .

چه قدر دلم برای نازی تنگ شده .

چه قدر دستم دوست داره زیر سر نازی خوابش بره .

چه قدر دوست دارم خنده ی چشم بسته ی نازی رو ببینم .

چه قدر ... .

من و نازی - کاش

همیشه اول یه چیز سخته . همین که راه افتاد بقیه ی کار راحت میشه . توی دنیای من و نازی هم همین تئوری اثبات شد . اوایل هر از گاهی آجری بین من و نازی گذاشته میشد ولی بعد از مدتی دیدیم انگار من و نازی هم از این بازی خوشمون اومده و یه جورایی خودمون کار دیوار چینی رو کنترات کردیم . برای هر کج سلیقه ایی آجری میگذاشتیم و بعضی وقتها هم برای یک اشتباه هر دو آجر میگذاشتیم .

یه وقتهایی آدم قدر داشته هاش رو نمیدونه . وقتی یه چیز رو از دست میده تازه میفهمه عجب گنجی داشته و سنگ محکش مشکل داشته .

این رو وقتی فهمیدم که دیوار بین من و نازی چیده شده بود و گچکاری هم شده بود و یه رنگ قشنگ روی اون زده بودیم . اصلا انگار نه انگار روزی منی بوده و نازی بوده به قول معروف اصلا نه خانی اومده و نه خانی رفته .

- چقدر عشق زود رنگ میبازه .

- جقدر آسون عشق به نفرت تبدیل میشه .

- چقدر راحت حرفهای در گوشی فراموش میشه .

- چقدر آسون رازهای مگو ، بگو میشه .

- چقدر راحت دل سنگ میشه .

- چقدر راحت اشک خشک میشه .

- چقدر راحت همه چیز فراموش میشه .

بین من و نازی خیلی سریع این اتفاقات افتاد و ما فقط نگاه کردیم و هیچ کدوم نخواستیم یه قدم سمت هم بیاییم .

- کاش اون روز عقلم اندازه ی امروز میرسید .

- کاش اون وقت حتی به حرف عقل گوش نمیدادیم .

- کاش اون وقت اشکی میریختیم .

- کاش اون روز قلبمون سنگ نمیشد .

- کاش ... .

حالا متوجه میشم خروج آدمی از حال خوب به حال بد بقدری آرومه که اصلا شخص متوجه حرکتش نمیشه .

من و نازی اون روز متوجه این حرکت نشدیم ولی امروز میبینم برای دیدن نازی باید از تلسکوپ استفاده کنم تازه اگر دیواری نباشه .

من و نازی - خواستگاری

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

توی اتوبوس بودیم . من و نازی و مامانم . فاصله ی خونه ی ما تا خونه ی مادر بزرگم اگرچه کمه ولی اون موقع فقط میشد با اتوبوس رفت . یادمه نازی توی بغلم بود و من روی پای مامانم نشسته بودم . ( جالبه بدونید تا سن پانزده سالگی هیچ وقت باسن من صندلی ماشین رو حس نکرد حتی در مسافرتهای طولاتی تهران - شیراز . جای من همیشه روی پای مامان بود . نه که فکر کنید برای مسائل احساسی ، ان شاا... در یک فرصت مناسب علتش رو خواهم گفت . )

یکی یا دو ایستگاه که رفتیم ، مادر و دختری سوار شدند و روی صندلی کنار ما نشستند . یادم هست مادر دختر لپ من رو کشید و پرسید : چطوری دوماد خوشگلم ؟

لپم سرخ شد . خیلی خجالت کشیدم . یعنی چی یه مادر دختر همچین حرفی رو به یه پسر بزنه ؟ اون هم جلوی نازی .

اون روز فهمیدم آدم بزرگها همچین حرفهایی رو میزنند تا با آدم احساس راحتی کنند . عجیبه دختری که آفتاب و مهتاب ندیده تش تا قبل از ازدواج مادرش به صد تا پسر عین من دادتش .

اون روز نازی از حرف اون زن خیلی ناراحت شد ولی من که مقصر نبودم . من به نازی قول دادم هیچ وقت درباره ی بچه هامون اینطور حرف نزنم .

رسیدیم خونه ی مادر بزرگم . نازی خوابش برده بود . انگار نازی توی بغلم خیلی آروم میشه . خدایا ازت میخوام این آرامش نازی رو ازش نگیری . خدایا آرامش نازی رو از من هم نگیر . 



اعتراف

من هم مثل خیلی ها تقصیر را گردن کس دیگه ایی میندازم . تقصیر شما بود که منه داستان من و نازی اینقدر بد شد . این رو امروز وقتی کامنت دوستمون ممول رو خوندم فهمیدم . شاید باورتون نشه که گریه ام گرفت . خیلی دلم برای نازی سوخت . امروز فهمیدم که چه بلایی سر نازی اوردم که خواننده ی داستانم سرخوش داستان رو ادامه بده . نازی رو اذیت کردم تا شما با نازی ابراز همدردی کنید . من از نازیه قصه ی من و نازی معذرت میخوام و امیدوارم بتونم یه کم در باقی داستان تلافی آزار کنم .

من و نازی -رژیم

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستند و مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

توی یه مهمونی با زیبا آشنا شدم . ( باز هم اعتراف میکنم که نازی کنارم بود و من زیر چشمی زیبا رو دید میانداختم . ) نازی با همون لباس همیشگی که خیلی ساده و تمیزبود و مادرم دوخته بود توی مهمونی حاضر شد . خیلی باوقار توی بغلم نشست و از جاش بلند نشد . با اومدن زیبا توجه مجلس به زیبا جلب شد . دختری با چشمانی درشت ، موهای بلوند و قدی کشیده . کشیدگی قدش خارج از حالت متعارف بود . همین نا متعارف بودن ، بود که اون رو توی چشمها و سر زبونها انداخت . اون شب بدون اینکه نازی متوجه بشه پیش مادرم رفتم و گفتم من هم زیبا رو دوست دارم . غافل از اینکه نازی کنار اتاق دراز کشیده ولی بیداره .

نازی از فردای اون روز شروع به غذا نخوردن کرد . اون خودش رو با زیبا قیاس میکرد . اون به سختی افتاد تا باز هم پیش من محبوب بشه . من سختیهای نازی رو میدیدم ولی چشمها و مو و قد و هیکل قشنگ زیبا هوش و حواس برای من نگذاشته بود . نازی خیلی سختی کشید تا خودش رو لاغر کنه ولی نشد . کم کم من هم زیبا رو فراموش کردم . خاطره ی سختی های نازی هنوز توی چهره اش هست . اگر چه هیچ وقت به روی خودش نیاورد ولی نشونه های اون چشم چرونی و هوس بازی من توی چهره ی نازی هست . شاید همون اتفاق هم یه آجر باشه برای دیوار بین من و نازی

راستی بعدها که بزرگ شدم فهمیدم اون عروسک قشنگ چشم درشت مو بلند خوش هیکل و قد بلند ، اسمش باربیه . باربی عروسکی هرجایی و دمدستی شده بود . پشت ویترین هر مغازه ایی دیده میشد ولی نازی واقعا یکی بود . نازی یه دونه ی من بود . آخ که چقدر دلم براش تنگ شده . یاد فیلم داش آکل افتادم که میگفت : از عشق تو مردم مرجان .

من و نازی - اقاقیا

توضیح : دوستانی که داستانهای من و نازی رو میخونند لطف کنند از اول شروع کنند . این داستانها اپیزودیک ولی بهم پیوسته هستندو مراحل رشد انسان را نشان میدهد .

 باران بهاری میبارید . من ونازی پشت پنجره بودیم و کوچه را نگاه میکردیم . بوی اقاقیا بود و بارون و دختر و پسری که کنار دیوار ایستاده بودند تا کمتر خیس شوند . بالا سرشون از دیوار اقاقیا آویزان بود . پسر شاخه ی گلی کند و لای موهای دختر گذاشت . پسر نزدیک شد تا دختر را ببوسد که دختر متوجه حضور من و نازی شد . دختر پسر را پس زد و با دست من و نازی را نشان داد . نازی خودش رو کنار کشید و دست من را هم گرفت و کشید ولی من مقاومت کردم . نازی ماه شب اول رو به یادم آورد . من هم خودم رو کنار کشیدم . من و نازی رفتیم برای بازی . بارون تموم شد و من و نازی رفتیم تو حیاط و بعد توی کوجه . توی پیاده روی روبروی خانه ی ما شاخه ی گل اقاقیا افتاده بود . رفتم شاخه ی گل رو برداشتم و بو کردم . بیشتر از بوی اقاقیا بوی دختر رو میداد . به نظرم بوی بدی بود . نمیدونم چرا ولی از همه ی دخترها بدم اومد .پسر رو دیدم که داره میآد سمتم . شاخه ی گل رو انداختم روی زمین و نازی رو نگاه کردم . نازی سرش پایین بود .

پسر به سمت گل میآمد ، گل رو از روی زمین برداشت و به من نگاه کرد . شاخه ی گل برای اون پسر چیز دیگه ایی بود . انگار خوشبوترین عطر جهان بود . شاید تعریف عشق از نظر اون روز من جدایی بوده . یادم نیست .

از اون روز هیچ اقاقیایی رو بو نکردم .بعدها به خواهش مادرم ، همسایه مون درخت اقاقیا رو قطع کرد ، چون من نسبت به بوی اقاقیا حساسیت پیدا کرده بودم و سرفه ام میگرفت .

اون شب نازی کنارم بود ولی من دست به سینه خوابیدم .