دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

خاطرات خیس

از پشت پنجره

خاطرات بارانی ام را تما شا می کنم

خیس می شوند .

خیس خیس خیس .

دختری زیر باران راه میرود

وچشمانی سخت آشفته به او می نگرد

گل فروشی بیگانه

گلهایش را حراج کرده است .

پسری آنسوتر

 نامه ای را به آب می بخشد .

شاعری هست هنوز

که نه گل می چیند

و نه بر روی چمن می خوابد .

 ............

پرده بر روی نظر می افتد .

پنجره بسته شده .

خط تاری به این شیشه نشست .

خاطرات مات شدند .

خاطرات تیره شدند

همه رفتند ولی

چشم من منتظراست

دختری زیر باران راه میرود

و چشمانی سخت آشفته به او مینگرد .

بدان

بدان میان من و تو  

حرفها بسیار است . 

چه گویمت  

دهان بسته 

شب از نیمه گذشته 

و گزمه ها پشت در می خوانند . 

 

بدان هنوز از بوی عطر تو مست می شوم 

ولی هوا 

مسموم بوی باروت است . 

 

بدان میان من و تو 

فاصله ایی نیست . 

میان لبان خاموش تو و 

لبهای پر خروش من 

چقدر فاصله کوتاه است .

سراب

چرایی نیست .

دلم تنگ باران است . 

خسته ام از تکرار بی رمق آینه وار یک وهم  

توهم تلخ درخت سبز کنار یک برکه .

اشک

دیرگاهیست 

که نه چتری به سر گرفته ام و نه بارانی به تن . 

آهسته گویمت :  

" نگاه ، 

 آبستن آسمان است . "

اعتراف

سلام ممنون از این همه لطف . سپاس از این همه بزرگواری . امروز بعد چهار روز سراغ وبلاگم اومدم . کامنتهای زیادی دیدم از دوستانی که چهره ایی نمیشناسم ، ولی از اسم و آدرس وبلاگ همدیگر رو می شناسیم و این مدت ارتباط عاطفی بین مون برقرار شده . البته دوستان آشنایانی هم بودند . منی که با این مقوله ( دنیای مجازی ) بیگانه بودم ، انگشت حیرت در دهان گزیدم و  به رابطانم با این دنیای مجازی بارک ا... گوفتم و در همین جا اعتراف میکنم در دنیای مجازی هم میتوان پلهای حقیقی ساخت . پلهایی به دل همنوعانی که ندیدیمشان و نمیشناسیمشان و .... 

از حسین و احسان که باعث شدند من وبلاگم رو راه بندازم ممنون هستم .

قشنگ مثل زندگی

توضیح : برای درک درست از حس من لطفا مطلب آورده شده را با تبسم برلب بخوانید .   

- دیشب خواب دیدم مردم . 

- جدا . 

- آره . حس جالبی بود . 

- مرگ که حس جالبی نداره . 

- اتفاقا ; همه جا حضور داشتم . همه رو می دیدم و همه هم من رو می دیدند . به هر کی می گفتم من مردم ، کسی باور نمی کرد . جالبه که اون رو هم باور نمی کردند . حس آزادی رو درک کردم . حس قشنگی بود . حس قشنگ آزادی . سبک بالی رو شناختم و به درک درستی از واژه ترسناک  "مرگ " رسیدم . در گوشی و یواشکی بگم ، حس قشنگی داشت . تجربه ی قشنگی که نه بد بود و نه ترسناک . آدم دوست داره یه جورایی تجربه اش کنه . خوردن یه لیوان آب خنک توی گرمای تابستان یا خوردن یه فنجان قهوه ی تلخ و داغ پشت پنجره ی اتاق در حالی که بارش برف رو تماشا میکنی . 

- یه جوری حرف می زنی آدم دوست داره تجربه ش کنه . 

- نمی دونم . شاید این واژه ی تلخ مثل شربت استامینوفن باشه که اگرچه تلخه ولی برامون خوبه . یا شاید اون چه که دیدم در باغ سبز بوده و با واقعیت خیلی فرق داشته باشه . هر چی بود قشنگ بود . قشنگ مثل زندگی .

کلام نا گفته

دهان

پر از هزار و یک کلام نا گفته

با دوستت دارم

خود را تهی از هرچه هست ، می کند .

یلدای بی سحر

ای سبز

            ای نور جاوید

دلم تنگ دستهای توست

                        یلدای بی سحر

ای یار

      ای یگانه ترین یار

ای فراسوی ذهنهای بی رمق

بمان پیشم

تا حدیث کوچ را

در سیاهی گور چال کنم .      

نشانه

شاید نشانه ایی باشد 

شاید بهایست 

شاید بهانه 

شاید هم دلتنگیست . 

میان باران و کوچه و برگ پاییزی 

پاکت سیگار و نیمکت خالی پارک و اشک 

چقدر فاصله کوتاه است .  

 

چه آه جانکاهیست . 

چتر کودکی ام باز نمی شود . 

طفلک بازیگوش  

در این هوای بی کسی 

 بی تنفس است .

فاصله

وقتی شنیدم فاصله ها کم شده باور نکردم تا اینکه خودم به چشم دیدم . تو این آشفته بازار امروزی فاصله ی خیلی چیزها به اندازه یک حف شده .  

فاصله بودن و نبودن ، رفتن و نرفتن ، ماندن و نماندن ، داشتن و نداشتن ، عاشق ماندن و نماندن و خیلی چیزهای دیگه که اگر قرار به عنوانش باشه باید پستی گذاشت مثل سریالهای کره ای . 

آون قدیم که وقتی بود و حوصله ایی و مجالی برای تغذیه روح ، بزرگترهای فرهنگی از نویسنده ایی اسم می بردن به اسم شکسپیر . ویلیام شکسپیر . و نوع تلفظ این اسم آشنا برای افراد اهل مطالعه ، نشان از سواد آن فرد داشت . هرچند بیشتر این افراد جای آنکه نمایشنامه ایی از ایشان بخوانند به دیدن فیلمهای ساخته شده از نمایشنامه وی اکتفا می کردند اما توصیه می شد که این نمایشنامه را حتما بخوان تا با ایدئولوژی یک انسان اشنا شوی . خدا پدر برنامه " هنر هفتم " رو بیامرزه که هملت رو پخش کرد و اکبر عالمی رو در پناه خودش حفظ کنه که تاکید بر جمله معروف این فیلم یعنی " بودن یا نبودن ، مسئله این است " کرد تا مردم فهیم ما آن را یاد بگیرند و در نصایح و به رخ کشی های ادبی در مجامع عمومی استفاده کنند وگرنه نمیدانم شهرداری چقدر کتاب های رایگان در اختیار اتوبوسرانی باید می گذاشت تا این جمله در بین مردم نهادینه بشه . 

اما صحبت امروز برسر شکسپیر و جملات طلایی وی نیست . صحبت بر سر " بودن یا نبودن " است . اول صحبتم گفتم فاصله ها کم شده . آنقدر کم که کسی باور نمیکند . آری بهاندازه یک حرف . یک حرف ساده ی نون . چه واژه ی غریبیست این " ن " . چه کارها که نمی کند . چه زندگی ها که خراب نمی کند . چه نامها که پر ننگ نمی کند .  

اصلا چه می شد اگر این حرف ساده نبود و الفبای ما به جای 32 حرف 31 حرف داشت . فکرش را بکن . فاصله ایی نمی ماند . دارا و ندار ، تاجر و شاعر باهم فرقی نداشتن . فکرش را بکن ، نونی که بر سر سفره ی بیشتر ماها هست و در سفره ی بعضی نیست چقدر تاثیر در جامعه میگذارد . چقدر این حرف تاثیر گذار است . چه کارها که نمیکنه این نون . چه دلها که نمیشکنه این واژه . تصور کن دو جوان که یکی بگوید و یکی بشنود . همان جمله ی همیشگی با یک تفاوت کوچک . آری با یک نون ناقابل . "دوستت ندارم " به جای " دوستت دارم " . خودت رو بگذار جای پدری که به خاطر نداشتن شرمنده ی فرزند می شود . یاد " فانتین " افتادم . مادری که دخترش را به خانواده " تناردیه " سپرد که اگر نونی داشت این اتفاق نمیافتاد . 

راستی اگر این نون نبود چقدر زندگی شیرین بود .