توضیح مهم :
داستانهایی که به تفکیک می آورم مجموعه داستانهاییست که صدرا در سن چهار سالگی گفته و مامانش نوشته . لطفابا دقت بخوانید و نظراتتون هم بسیار مهم است . چراکه تصمیمات خوبی گرفتیم .
یکی بود ، یکی نبود . یک دریاچه بود و جنگلی در کنارش .
یه روز مار می خواست کلاغ کنار دریاچه رو بخوره ولی تمساح پرید و مار رو خورد تا مار کلاغ را نخورد . تمساح تبدیل شد به تمساح مار با زبان تیغ دار که اگر کسی به زبونش دست می زد ، برق می گرفتش .
اسب آبی که صحنه را دیده بود به تمساح حمله کرد و اون رو خورد و تبدیل شد به اسب آبی تمساح مار با زبون تیغ دار و دندانهای مثل تمساح .
پلنگ این حیوان رو دید و توانست آن را شکار کند و بخورد . پلنگ با خوردن این حیوان تبدیل شد به پلنگ اسب آبی تمساح مار . با بدن چاق و دندان های مثل تمساح و زبان تیغ دار .
ببر بیچاره آمده بود آب بخورد ، وقتی این موجود عجیب را دید اون را خورد و خیلی زود تبدیل شد به ببر پلنگ اسب آبی تمساح مار با بدن خال دار چاق دندان تمساحی و زبان تیغ دار .
شیر هم این حیوان را خورد و تبدیل شد به شیر ببر پلنگ اسب آبی تمساح مار با یالهای مثل شیر بدنی کشیده و خال دار چاق و دندان های تمساحی و زبان تیغ دار .
گربه وحشی تشنه اش بود . آمد کنار دریاچه که آب بخورد این حیوان عجیب بد هیبت را دید اما ناگهان سنجاب وحشی از شاخه ی درخت پرید و گربه وحشی را خورد .
خورشید خانم صبح بخیر . امروز سه روز از جشن تولدت میگذره . راستی امسال برای تولدت چندتا شمع فوت کردی ؟ واقعا چندتا زمستون و بهار رو دیدی ؟ راستی تو دنیای شما قانونی برای بازنشستگی وجود نداره ؟ چقدر دیگه باید کار کنی ، تا بازنشست بشی؟
چند روز پیش شایع شده بود که آخر دنیاست و خیلی از آدمها سوراخ موش اجاره کردند . صبح روز بعدش وقتی چشام رو باز کردم و دیدم زنده ام ، آمدم کنار پنجره و تو رو دیدم . داشتی از پشت ساختمانها بیرون می آمدی . ( اینجا دیگه کوهی نیست که پشت اون خونه کنی .) مثل همیشه بیصدا و باشکوه ، با نور طلایی ، مثل یه گنج بزرگ . بی توجه به همه ی شایعه ها ، کار خودت رو کردی .
راستی تا حالا شده از پشت ساختمان بیرون آمدنت رو با تاخیر شروع کنی ؟ از امروز تصمیم می گیرم ....
ول کن آدمش نیستم . خیلی سخته .سخته آدم قول بده همیشه این قدر وظیفه شناس باشه . خورشید خانم ، خودت رو عشق است . بتاب که خیلی ها چشم انتظار تابیدن تو هستند .
از آخرین روز دنیا یک روز گذشته و ما همچنان زنده ایم . شاید هم مرده ایم و چون داغیم حالیمون نشده .شاید هم پیش از اینها مرده بودیم و فکر میکردیم زنده ایم . یاد داستان کوتاهی افتادم. نقل به مضمون میکنم :
" در دنیا فقط یک نفر مانده بود که ناگهان کسی در زد ."
بیاییم یک بار هم که شده خرافاتی باشیم و زود باور . جدی میگم . دیشب موقع خواب به این موضوع فکر کردم . اگر 21 دسامبر ( یعنی همین امشب ) آخر دنیا باشه ، چه اتفاقی میافته . نگاه مون رو مثبت کنیم به قول دوستی : " از هر مانع سکو بسازیم . "
آره اگر همین امشب آخر دنیا باشه و فرصت ما همین دوازده ساعت ،چقدر کار ناتموم داریم ؟ بیاییم راحتتر برخورد کنیم .
آخرین باری که به مادر بزرگ سر زدیم کی بود ؟
آخرین باری که دست پدرمون رو فشار دادیم چی؟
یا آخرین باری که تو چشم مادرمون نگاه کردیم ؟
اگه زن داریم یا شوهر آخرین باری که بهش گفتیم : "دوستت دارم " کی بوده ؟
اگه بچه داریم ، آخرین باری که بغلش کردیم و بوسیدیمش چی ؟
و خیلی از سوالات این چنینی دیگه .
خدا رو شکر ، این فرضیه علمی مسخره درست مصادف شده با شب یلدا و ما ایرانی ها مراسم با شکوهی در این شب عزیز داریم . رفتن به خانه ی بزرگان فامیل و خوش گذراندن و تا پاسی از شب کنار این عزیزان بودن . یعنی حداقل تا زمان پایان دنیا . چقدر خوبه که اگر این شایعه درست هم باشه ما کنار ریشه هامون باشیم .
یلدای همه مبارک خصوصا پدر بزرگها و مادر بزرگهای مو سپیدی که هر تار موی سپیدشون یادآور یکی از غصه های ماست .
امروز صبح زود بیدار شدم تا دوتایی کنم و به رسم مردهای قدیمی با بوی نان تازه مشام اهل خانه را نوازش بدم . از در خانه بیرون رفتم. ناخواسته چشمم به آسمون افتاد . سرخ بود . انگار که تب زیادی داشته باشه . دلم گرفت . انگار قراره آسمون رو دیگه نبینم . خدایا چرا آسمون این جوری شده . یاد ایمیلی که چند وقت پیش برام ارسال شده بود ، افتادم . آمده بود که چند روز دیگه پرای سه روز خورشید خاموش میشه و مشتی علل علمی که خلاصه اش تاریکی زمین است .
نکنه بر خلاف ایمیل های این چنینی ، باید این را باور می کردم . اما حالا اگر هم باور می کردم ، چه کار می شد کرد . توی این فکرها بودم که دیدم جلوی نانوایی رسیدم و بعد از خرید دو نان کنجدی به خانه برگشتم . داشتم لباسم رو عوض می کردم که چشمم به تقویم افتاد . امروز روز چهارشنبه 29/9/91 است . خیالم راحت شد . نفس عمیقی کشیدم . همه چیز مشخص شد . اسمون درد داشت . یادم افتاد تا تولد میترا وقت زیادی نمانده . آسمون داشت دردهای آخر زایمان مهر را می کشید . خوشحال شدم . با خیال راحت صبحانه را خوردم و وقتی از خانه بیرون رفتم آسمون رو نگاه کردم . چند تکه ابر تو آسمون بود به یاد خسرو شکیبایی در فیلم " پری " به ابرها اشاره کردم و گفتم : برو کنار . برو کنار بذار بتابه .
خورشید داشت آرام میتابید . نگاهش کردم و بهش گفتم : خورشید خانم پیشاپیش تولدت مبارک . اسمت هر چی که هست ، میترا ، مهر یا هر چیز دیگه برای ما " خورشید خانمی " .
من پر از شکست شب
در لا به لای ورقهای کهنه دفتر
جان می دهم
و گوشم پر است از نویدهای پیروزی .
*******
در انتظار بهار
کودکیم را می شمارم .
- افسوس که اعداد را نمیدانم .-
*******
من در تاریکی شب
انتظار نور را از باغچه حیاط خود
می کشم
که شاید شبی روز شود
روزم نورانی
هیچ وقت فکر نمی کردم نایین و محمدیه ی آن ، تا این اندازه جذبه داشته باشه . وقتی چند وقت پیش برای سفر یک روزه آنجا رفتم خودم مانده بودم که چقدر زیباست . زیبایی کویر هر اهل ذوقی رو حیران میکنه . توصیه من به تمام کسانی که میشناسم اینه که حتما دو روز از برنامه نوروز رو برای دیدن نایین بگذارند . از جاهایی که میتونم به عنوان اماکن دیدنی نام ببرم عبارتند از :
- مسجد جامع
- بازار تاریخی نایین
- خانه تاریخی فاطمی
- مسجد تاریخی باباعبدا...
- موزه مردم شناسی ( خانه پیرنیا )
- آب انبارهای شهر
- کاروانسرای نیسانک(در نیسانک کیلو متر30جاده نایین - اردستان )
- قلعه محمدیه ( در محله محمدیه )
- مسجد جامع محمدیه ( در محله محمدیه )
- کارگاه های عبابافی ( در محله محمدیه )
- مسجد سید ( در محله محمدیه )
- مسجد جامع محمدیه ( در محله محمدیه )
- قدمگاه امام رضا (ع) در بافران با سکون حرف " ف" ( از توابع شهر نایین )
-مسجد جامع بافران
گفتم برای نوروز ، چون از الان به بعد شب های کویری برعکس روزهایش ، بسیار سرد است . اما با این حال برای بیست و هشت صفر اگر کسی دوست داشت می تونم در خدمتش باشم . چرا که پدر طبق سنوات گذشته در این روز حلیم می پزد و امسال تصمیم دارد این مراسم را در حسینیه خاندان دانایی در محمدیه انجام دهد . در صورتی که لیاقت حضور داشته باشم می تونم در خدمت دوستان باشم .
عجب زمانه غریبیست . نمیدونم ، وقتی چند روز پیش وبلاگم رو راه انداختم و دیدم دوستان نظر دادن خیلی خوشحال شدم . ولی چند لحظه سکوت کردم و دقت کردم . متوجه چیز عجیبی شدم . دوستان عزیزم هیچ نظری برای عاشقانه ها نگذاشته بودن . برام خیلی عجیب بود . چند حالت برای این موضوع وجود داره که آنها را عنوان میکنم :
1- این که عاشقانه های من آن قدر ضعیف هست که کسی نظری نگذاشته است . امید من هم به این قضیه است .
2- شنیدن عاشقانه از کسی مثل من بعید به نظر می رسد .
3- نسل جوان ما دنبال این قضیه نیست که اگر خدای ناکرده این باشه وای بر من و ما و آینده عشق .
عشق آن قدر غریب هست که در مواقع مهم کمتر کسی به سراغش می رود . به عنوان مثال در قرآن هیچ کجا واژه عشق نیامده است . وقتی خود من متوجه این موضوع شدم سوالات زیادی برایم بوجود آمد . سوالاتی مثل :
1- عشق واقعا چیز پست و شیطانیست .
2- اگر عشق این اندازه پست هست که در قران نیامده چرا در عرفان این قدر از عشق دم زده می شود .
3- عشق آنقدر پر رمز و راز است که خدا آن را در ابهام قرار داده تا هر کسی لاف عاشقی نزند .
به نظر من باید حالت سوم درست باشد چرا که خیلی از چیزهای مهم در ابهام قرار دارد . خدا خواسته با این کار ، انسان را به کاوش و تحقیق وا دارد و به اصطلاح قدیمی ها راحت الحلقوم نباشد .
می دانم سخنانم بسیار از هم گسیخته است . علت ، ذهن پریشان است و این اتفاق عجیب . ببخشید .
آمدیم و دور ازچشم همه گریستیم
گریستیم و ندیدیم .
دعا کردیم که بیایی
بیایی تا پهن دشت وسیع عشق
تا پل پر یاس پروانه ها
تا کنار دشت پر ستاره .
نمی دانم . آمدی یا نه
ولی می گفتند کسی آمد
کسی که بوی آهوان را می دانست
کسی که کبوترها را نترسانید .
خواب بودم
- انگار که باید خواب باشم -
می گفتند او آمد و زود رفت .
این را لباس دختر بچه یتیم همسایه می گفت
این را سقف خانه پیر زن پس کوچه ته گذر می گفت .
همه گفتند باز هم می آید
چشمانم خسته است و دلم روشن
باز کنار پنجره تنهایی می نشینم
آرام آرام می گریم
پرستوها می گفتند که نشانت را درچند آبادی آنسوتردیده
اند .
پرستوها می گفتند پسر بچه یی تو را به چشم دیده
می گفتند پستو را نوری دوباره داده ایی
چشمانم را دوباره می بندم و باز میکنم
باز کنار پنجره می مانم ومی گریم
می مانم و دعا میکنم که بیایی .