دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

واقعیت و مجازی

امروز توی آسانسور بودم . چهره های مختلفی از زن و مرد تو کابین بودند . به این فکر افتادم که این آدمها اونهایی نیستند که من قلمشون رو میشناسم ؟  دنیای جالبی شد ه . ما هر روز با آدمهای مختلفی برخورد داریم بدون اینکه بشناسیمشون . توی دنیای مجازی دوستانی داریم و وابستگی هایی ولی توی واقعیت به راحتی از کنار هم رد میشیم . 

عجیبه . فرق واقعیت و مجاز . کدوم واقعیت و کدوم مجازی ؟ دنیایی که هیچ حسی بهش نداریم و وابستگی و دلبستگی نداریم و از کنار هم رد میشیم بدون اینکه کلاهی از سر  و  دستی از جیب دربیاوریم رو میگیم دنیای حقیقی و دنیایی که دلبستگی و وابستگی داریم و درک متقابل از هم داریم رو میگیم مجازی .  

فکر میکنم الان وقتشه تا کسی حواسش نیست تابلوهای این دو دنیا رو عوض کنیم .

بوی تعفن

چند روز توی شهر بوی بدی میاد . نه اینکه این بو در تهران بیاد .انگار همه جایی شده این بو . اصلا دوست ندارم اسمی ازش ببرم ولی باز هم مردم رو جو گرفته . یاد شعری افتادم از شاعر محبوبم که چند روز پیش یکی از هم لینکیها به آرامگاهش رفته بود . اسمش رو نمیگم تا همه یه سرس به دوستان وبلاگی من بزنند و با هم بیشتر آشنا بشوند . یاد سهراب افتادم که میگه : 

 من قطاری دیدم که فقه میبرد  

و چه سنگین میرفت  

من قطاری دیدم که سیاست میبرد  

و چه خالی میرفت .

مقدمه ایی طولانی تر از متن

شب سرد زمستونی و خوابیدن زیر کرسی خانه ی آقاجون و خانمجون ، به عشق بیدار شدن صبح زود با صدای نماز خوندن آقاجون خدابیامرز و رفتن و خرید " حلیم بوقلمون با گوشت گوسفند تازه " از آقارضا کبابی خدابیامرز . اون روز ها نمیدونستم به چی این جمله بزرگترها میخندیدند . بارها با خودم میگفتم : " حلیم بوقلمون با گوشت گوسفند تازه " 

صدای صلوات فرستادن خاله خانم خدابیامرز وقتی صبح از خواب بیدار میشد . از توی رختخواب برمیگشت سمت حرم امام رضا و دست روی سینه ی نهیفش میگذاشت و چشم پر آب میکرد و بعد از جا بلند میشد و برای گرفتن وضو به دسشویی میرفت . 

خوردن صبحانه ی ساعت شش صبح و خوابیدن تو بغل آقاجون  و گرم شدن و خواب رفتن و بیدار شدن کله ی ظهر . 

اینها رو نوشتم تا به چیز دیگه ایی برسم ولی یه کلمه که چند بار تکرار شد آزارم داد و رشته افکارم رو پاره کرد . واژه ی خدا بیامرز رو میگم . 

چقدر به کار بردن این کلمه برای عزیزامون که از دست میدیم ، سخته .

یادم باشد

یادم باشه دیگه به هم نریزم .

یادم باشه دیگه شاکی نشم .

یادم باشه دیگه قات نزنم .

یادم باشه دیگه اعتراضی نکنم .

یادم باشه دیگه طوری ننویسم که به کسی بر بخورد .

یادم باشه دیگه اخم نکنم .

یادم باشه دیگه گریه نکنم .

یادم باشه دیگه درد دلم رو به کسی نگم .

یادم باشه دیگه دنبال چرایی چیزی نگردم .

یادم باشه دیگه از هوای طوفانی نگم .

یادم باشه دیگه از بارون و برف و تگرگ نگم .

یادم باشه دیگه با ماسک باشم . ماسک خنده ی تئاتر چقدر پر معنیه .

یادم باشه دیگه جلوی پستهام هم همین ماسک رو بگذارم . اصلا یه کار میکنیم ، من هر چیز که نوشتم و اگر یادم رفت شما دوستان عزیز ماسک خنده رو فراموش نفرمایید .

اسب عصاری

شاید دیر باشه یا شاید هم نه . 

حس عجیبیه ، دور تسلسل بین بودن و نبودن . حرکت پاندول وار ساعت های قدیمی . رفتنها و برگشتنها . نی نی چشمهای دختر بجه ایی با این پاندول حرکت میکنه . اسب عصاری آزارم میده . مثل پوزخندهای پیرمرد کوژپشت بوف کور . هرچند هیچ وقت نتونستم ارتباط برقرار کنم با صادق هدایت .

شباهتهای زیادی بین زندگی خودم و اسب عصاری میبینم . اون بدبخت هم چشمهاش بسته است و توبرهای از کاه به گردنش و میله ایی چوبی بسته به ما...تش و صبح تا شب راه میره . به گمان خودش مسافت زیادی رو طی کرده ، غافل از حرکت دور خودش برای آرد شدن گندم دیگری .

دور تسلسل و دور باطل . دور پوچ صفرگونه قطار شهر بازی ، همراه جیغ و دست و هورا .

چی میشد اگه این حرکت اسب عصاری حرکت مستقیم باشه

چی میشد اگه چیزی به چشمش نباشه

چی میشد اگه چوبی به فلان جاش نباشه

حتی اگر کیسه غذایی به گردن نداشته باشه

باز هم یاد اون ضرب المثل قبلی افتادم که میگفت : بالاخره تو کوچه ی ما هم عروسی میشه .

ذهن به هم ریخته

چند روزیه که بد جور به هم ریختم . شاید تاثیر خواندن خاطرات شهدا باشه یا مسایل شخصی و خانوادگی و اقتصادی . توی فکرم که چه کار کنم تا از بلاتکلیفی ذهنی بیرون بیام که بالاخره تکلیف همه ی سردرگمی ها رو یه ضرب المثل جنوب شهری روشن کرد . ضرب المثلی که شاید دلخوش کنک باشه و من هم دل سپردم به سرنوشت این ضرب المثل .

میگن : بالاخره توی کوچه ی ما هم عروسی میشه .

برای ولگردان با کلاس

دیواری دارم به اندازه یک وجب . احتیاج به بالا اومدن نیست . کوتاه ، اون قدر کوتاه که هرکسی میتونه ازش رد شه . این رو گفتم که دوستانی که نمیدونند بدونند دیوار من کوتاهه . اگر مطلبی میذارم اینجا بیش از همه میخوام خودم رو خالی کنم . میدونم حرفهام به درد کسی نمیخوره ، اگر هم خورد  که خدا رو شکر . اگر یه وقت کسی موقع وبگردی و ولگردی به این وبلاگ اومد خودش بعد از نهایتا چند پست خسته میشه و میره . بعد وبگردی ولگردی گذاشتم ، چون یه نوع ولگردی و سرکوچه وایستادن شده .

دوستانم که جای خودشون رو دارند ، روی چشمم . باز هم من رو ببخشید .

حرفهای باراندازی

این چند روز ته انبار ذهنم یه چیزهایی هست که دارم میریزم بیرون . اگر به کسی برمیخوره معذرت میخوام . 

فرهنگ هم مثل خیلی چیزهای دیگه انواع و اقسام مختلفی داره . فرهنگ هم مثل آدمها میمونه . هرکسی فرهنگ رو به یه شیوه ای که دوست داره و مطابق با نظر خودش هست تعریف میکنه . اما درستترین تعریف اون برمیگرده به جامعه شناس معروف " ادوارد تایلور " .

ادوارد تایلور میگه : فرهنگ به اداب و رسومی میگن که یک قوم آن را قبول داره و انجام میده . "

این آداب و رسوم در قیاس با آنچه که در کشور ما شاهد هستیم به انواع مختلفی میرسیم که عبارتند از :

1 - فرهنگ خودی

2 - فرهنگ بی خودی

3 - فرهنگ نخودی 

فرهنگ خودی : فرهنگی که مربوط به خومونه و از کسی یا جایی وام نگرفتیم

فرهنگ بیخودی : فرهنگی که بدون نیاز به آن ، از جایی آورده شده و هیچ نیازی به آن نیست .

فرهنگ نخودی : فرهنگی که بود و نبودش هیچ تاثیری بر روند زندگی ما نداره .

این همه گفتم که بگم این هم رو حراجی قبلی . تابلو بزرگ زدم :

  فرهنگ نخودی و بیخودی به نازلترین قیمت واگذار میشه .

حراج

سلام امروز معذرت میخواهم از کلیه دوستان بابت راحت صحبت کردنم .

امروز چوب حراج زدم به تمام کتابخانه ی ذهنم . انواع کتابها و جزوه های مربوط به نوشخوارهای روشنفکریم رو میفروشم . بین خودمون باشه ، اگر مشتری نباشه همه رو به رایگان میدم . بشرط این که دیگه برنگردونه . از فیلسوفای غربی مثل کانت و دکارت و هگل و انگلس گرفته تا اساتید ایرانی مثل سروش و امثالهم . راستی معاوضه هم میکنم . با کتب سعدی و حافظ و ناصرخسرو که نه ، با دیوان سانسور شده ی ایرج میرزا . هرچند ایرج میرزای سانسور شده مثل تنبون بدون کش میمونه .

چند وقتیه روی یه جمله از دکارت گیرم که میگه :" من نفس میکشم پس زنده هستم . " گذاشتمش روی یه کفه ی ترازو و شعری از حافظ رو که میگه : " هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق " کفه ی دیگه . بازی این دو کفه من رو سرگرم نکرده ، که بازی وجود نداشت . متحیر شدن جمعی که حرف دکارت رو دستاویز قرار میدن برای نوشخوارهای دخترکش حالم رو به هم میزنه .

چون میدونم پستهای طولانی اشتهای خواننده رو کور میکنه حرفم رو کوتاه میکنم .

باز هم چیزهای حراجی دارم که به طالبانش در پستهای بعدی میگذارم .

راه حل

یکشب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته الهیات خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
خوب بقیه داستان هم مشخصه، مسوولین زندان مشکل رو میفهمن و موفق به اعدام فرد میشن  

 نتیجه: لازم نیست همه جا راه حل مشکلات رو عنوان کنید 

وقتی این داستان برام ایمیل شد فکر کردم که چه قدر از مشکلات ما حاصل از همین ارائه راه حله .