دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

دست نوشته های مهدی

شاید تو بودی جور دیگر مینوشتی ، ولی من اینطور میپسندم .

آینه

توضیح : ببخشید از دوستانی که براثر اشتباه من این مطلب رو روز ده تیر برای بیست دقیقه دیدند و کامنت هم گذاشتند

در مسیر عاشقی هیچوقت دوست نداشتم آینه باشم . چه الان که نزدیک چهار دهه از عمرم رو گذروندم چه اون زمانی که جوون تر از این حرفها بودم . آینه اگرچه باید تبلور رخ معشوقه باشه ولی همیشه اون کسی رو نشون میده که جلوش ایستاده . حال اون میتونه لیلی باشه یا الاغ لیلی . فرقی نداره آینه فقط رخ مینمایانه چه یار باشه چه مار . 

الان به این فکر افتادم و مطلبم رو نقض میکنم که آینه تبلور رخ معشوقه  باشه که اگر این باشه معشوق وقتی ناز میکنه عاشق هم ناز کنه فاصله اونها تا بینهایت میرسه که این شرط عشق نیست .

زندگی پشه سای ما

میگن توی اصطبل و طویله پشه هایی زندگی میکنند که به تاریکی و نموری اون مکان عادت دارند و بوی نامطبوع اونجا باعث آرامش خاطرشون میشه . این پشه ها در دوران حیاتشون از این مکان خارج نشده و نسبت به آن مکان احساس رضایت دارند و به نوعی آنجا مدینه ی فاضله ی این موجودات مفلوکه . 

اگر یه روز بر حسب تصادف یا جهت آزمایش این موجود مفلوک به یه دشت سرسبز با انواع گلهای معطر و چشمنواز راه پیدا کنه ، میدونید چه اتفاقی براش میافته ؟  

پشه ی بینوا میمیره . از نظر اون موجود ، بهشت یعنی جایی که قبلا زندگی میکرده . جایی که ارتفاع بیشتر از دو متر قابل تجربه نباشه . جایی که خورشید یعنی نور وارد شده از یک روزنه . زندگی یعنی بوی نامطبوع و خوراکی خوردن فضولات یک حیوان دیگر .  

حکایت غریبی زندگی انسان سا ی ما .

شبهای تهران

چقدر سنخیت داره این خیابونهای شهر ما با اسمشون . خیابون گاندی با طلا فروشی هایی که کارهای ایتالیایی ویترین هاشون رو پر کرده . خیابون آفریقا با فراری و پورشه  هاش . شبهای شهر من پر است از دیدنیهای جذابه . دیشب پسر عقیل را دیدم سوار بر بوگاتی از خیابان جماران بالا میرفت . پسر مالک با بنتی خود دوست ندارد دختری در میرداماد زیر باران بماند . شبهای مطهری بوی سکس و سیگار و سواری های پی گوشت میده . من هیچ قصابی رو ندیم که دوره گردی کنه ، اون هم آخرهای شب .  

خیابان ناصرخسرو و حافظ و چهارراه مولوی و میدان رازی و ... هر کدوم جای خودشون رو داره .

خدایا قدرت اصلاح که نداریم ، میخی عنایت کن و چکشی تا تابلوهای خیابونها رو بپوشونیم .

حکومت تن من

توی بدنم زمانی دل حاکم بود . همه چی بر وفق مراد ولی در مواقعی هم مشکلاتی پیش می اومد که طبیعی بود . عقل تاب این مشکلات رو نیاورد و پا پیش گذاشت گفت : تو که توان بدنداری نداری جای خودت رو به من بده و برو عشق و حالت رو بکن . دل به این اریکه دلخوش نکرده بود برای همین راحت جای خودش رو به عقل داد و رفت سفره یی باز کرد و به کار خود مشغول شد . حکومت دست عقل افتاد و همه ی مسائل باید با توجیهات ریاضی گونه پیش میرفت . چندی گذشت و مشکلات زیاد و زیادتر شد . تا عقل از پا درآمد و با سکته یی زمین گیر شد . الان هم چندیست کسالت حکومت میکنه بر این تن من .

جابجایی های موش آسا

چند روز صدای قلبم رو میشنوم . انگار قلبم یه حرکت کوچکی کرده به گوشم نزدیک شده . خلاء حاصل از مهاجرت قلبم دردی رو توی قفسه سینه ام ایجاد کرده که یه جورایی حس عجیبی داره همنشینی گوش و قلب و خلاء نبود قلب . 

نمیدونم چطور این حرکت انجام شده که من متوجه نشدم .  

شاید ... 

نه گوشم نمیتونه حرکت کرده باشه چون اگر اون حرکت کرده بود الان دسته ی عینکم رو کجا میتونستم بگذارم . پس مطمئنا قلبم بوده که حرکت کرده .  

امروز تابلوی " بوق زدن ممنوع " جلوی گوشم نصب میکنم تا  قلبم کمتر آزار ببیند . باید با قلبم هم صحبت کنم در خانه ی جدید چیزهایی میشنود که پیشتر نمیشنید ، پس : " خیلی شنیده ها رو نشنیده بگیر ."

طناب فقط یه مفهوم داره

یه روزهایی دوست داری سکوت کنی . حرف نزنی . به جایی خیره نشی . صبح که میشه به شرق زمین سلام نکنی .  

یه روزهایی دوست داری خیابونهای شلوغ رو نبینی . احساس میکنی آینه هم بزرگترین دروغ زندگیته . دوست داری بشکنی ، آینه رو ، زمین و زمان رو ، حتی خودت رو . اگر مجبور شی توی خیابون بیای عینک آفتابی تیره و بزرگ به صورتت میزنی تا مجبور نشی اگر آشنایی رو دیدی دستت رو از جیبت بیرون بیاری . آفتاب هم انگار قصد آزارت رو داره . دیدار دوست قدیمی خوشحالت نمیکنه . از حرکت تکراری دم و بازدم خسته میشی . فکرهای مسخره به ذهنت میزنه . فکرهایی مثل کاش زندگی دکمه ی برگشت داشت . کاش طلوع و غروب آفتاب دست خودمون بود . کاش زندگی مثل رویای کودکیمون بود . کاش انسان هم مثل کرگدن تنها سفر میکرد . طناب فقط یه مفهوم داره و اون ... . 

پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی

اون روزی که پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی رو دیدم کوچک بودم . دستم تو دست آقاجون خدابیامرز بود . اون گفت این پیرزن خیلی ساله که هرروز ساعت نه صبح میاد و منتظر میمونه تا شب بشه . ضلع شمالی میدان فردوسی . پیرزن قرمزپوش یه جورایی سمبل این میدان شد . سالها گذشت و باز رفتم سر قرار پیر زن ولی نبود . انگار انتظار به سر رسید و رفت .  

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی از فلسفه عشق چیزی خونده بود . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی از هنر عشق ورزی چیزی شنیده بود . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی از لیلی و مجنون و باقی عشاق چیزی میدونست . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی به این فکر افتاد که یه روز دیرتر از ساعت نه بیاد . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی به این فکر افتاد که یه روز با یه لباس دیگه بیاد . 

بعید میدونم پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی به این فکر افتاد که یه روز با یه رنگ لباس دیگه بیاد .  

پیرزن قرمزپوش میدان فردوسی فقط توی این فکر بود که معشوق وقت اومدن معطل نشه . 

سلامتی

سلامتی پیر مردی که توی ایستگاه قطار با دسته گل خشکیده سی سال روز رو شب کرد و از انتظارش کم نشد .  

سلامتی پیرزنی که با لباس و چکمه ی قرمز پنجاه سال تو میدان فردوسی ایستاد و با کسی حرف نزد . 

سلامتی آهویی که وقت مرگش برمیگرده جایی که جفتش رو از دست داده . 

سلامتی مرغ عشق فالگیری که اگرچه آزاده ولی پابند جفت اسیر تو قفسش فرار نمیکنه . 

سلامتی تو ...

جو مقابل

یه وقتایی دوست داری تنها باشی . قدم بزنی . شب باشه و خیابون و پارک خلوت باشه . دور چرخ لبوفروشی چند نفر یقه پالتو بالا داده وایستاده باشند و لبو بخورند . آروم از کنارشون رد بشی و از پله های پل عابر پیاده بالا بری و عرض اتوبان رو رد کنی . یه لحظه تردد ماشینها رو نگاه کنی و فکر کنی تو از اونها رد میشی یا اونها تو رو جامیگذارند . سرت گیج میره . نه از سرعت ماشینها که سوالهای فلسفی بی مورد دور و برت . ساعت مچی ات رو نگاه میکنی . ساعت از دوازده هم گذشته از اون طرف پل پایین میای و به سمت ناکجا میری . نمیدونی کجا ولی انگار باید بری . تو هر دم و بازده احساس میکنی یه لحظه میری تو ابرها و برمیگردی . هایی میکنی به دستات تا دستات گرم بشه . یه دمی تامل میکنی و آرزو میکنی که ای کاش الان تابستون بود و یه پیراهن آستین کوتاه تنت بود و از چرخی کنار خیابون یه فالوده ی شیرازی میخریدی طوری میخوردی که تاق دهانت یخ کنه و گیجگاهت درد بگیره .  

این صحنه برات تکراری بود . یادت میاد که توی تابستون همین اتفاق برات افتاده و در اون لحظه آرزوی حضور تو زمستون رو داشتی . خیره میشی به صف ماشینهای کنار پمپ بنزین و به این فکر میکنی که آدمها هیچ وقت با حالشون حال نمیکنند و همیشه با جو مقابل حال یه حال بهتری دارند .

به بهانه ی روز پدر

روز پدر نزدیکه و به بهانه ی این روز میخوام یه کم برای خودم حرف بزنم . از جملاتی مثل مخاطب خاص ندارم و منظورم شخص خاصی نیست و ... بدم میاد . احساس میکنم وقتی این جملات رو کسی مینویسه اتفاقا مخاطب خاص داره و روش نمیشه . مخاطب خاص این پست خودم هستم . آره خودخواهانه مینویسم خودم .  

این رو نزدیکانم میدونند که در برابر پدرم همیشه ضعیف بودم و همیشه نقطه ی ضعفم پدرم بوده . اونقدر این شخص بزرگواره که حتی از نگاه کردن تو صورتش خجالت میکشم . یه جورایی توان دیدن چروک روی پیشونی ش رو ندارم . قبلا هم گفتم که پدرم برای ساخت حسینیه یی در محمدیه نایین یک سال اونجا بود و در این مدت هر چند وقت یکبار میآمد تهران و باز میرفت . در این مدت من بسیار شکننده بودم و اگر یک روز تلفنی حرف نمیزدیم اون روز برای نزدیکانم غیر قابل تحمل بودم . شاید دلیل این وابستگی من به پدر ، مریضی مامان باشه . از روزی که من به دنیا آمدم مامان مشکل قلبی داره و من مخاطب خاص جمله ی دکتر قلب مامان بودم که گفت مامانت مثل یه ظرف چینی شکسته ی بندزنی شده ی لب میزه . با کوچکترین تکون و بی احتیاطی این ظرف زمین میخوره و میشکنه . من این جمله رو هشت یا نه سال داشتم که شنیدم . برای همین بود که برعکس دیگران بجای تکیه به مادر ، سنگینیم رو روی پدرم انداختم و اون شد تابوی من . این تابو اونقدر با اهمیت هست که در داستان من و نازی که بزرگترها رو نقد میکنم هیچوقت اسمش رو نیاوردم . 

احساس خوبی از جمله بندی هام ندارم . اگر کسی مطلب رو خوند برای اینکه حس من رو درک کنه به جای واژه ی پدر ، بابا بگذاره که من با این واژه عجینم .  

بابا روزت مبارک . خیلی مردی .